خانه
38.5K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۲۰:۰۴   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش ششم



    مسعود گفت : نه بابا ... اینو که همینطوری گفتم , به حرف بود ... ولی باور کن گلناز دلم می خواست  بمیرم ... خیلی روزگار بدی بود ... به تنها چیزی که فکر کردم اینکه موندنم باعث میشه زندگیمون هر روز بدتر از روز قبل بشه , این بود که مدتی از اینجا رفتم ...
    تا اینکه خانم خزاعی و مدیر آژانس اومدن و حرف زدن از من عذرخواهی کردن و گفتن سوء تفاهم بوده  ... یکم آروم شدم ولی دیگه نمی تونستم تو صورت تو نگاه کنم , با اینکه تو بی تقصیر نیستی ...
    خودتو دادی دست فرح , از اول تو شروع کردی ... خدا می دونه چقدر زجر کشیدم ...
    گفتم : که این طور ؟ من زجر نکشیدم و اینجا خوب و خوش زندگیمو می کردم ...
    ولی حالا من نمی خوام تو صورت تو نگاه کنم ... ضربه هایی که به روح و روان من زدی جبرانی نداره مسعود ... همین ...
    بهزاد گفت : تو رو خدا حرف بزنین تموم بشه بره ... زندگی ارزش نداره ... آدمیزاد , آه و دمه ... الان برای بعضی چیزا پشیمون شدین , دو روز دیگه برای همین کارایی که الان می کنین ... نذارین زندگیتون با آه و افسوس و پشیمونی بگذره ...
    گفتم : باشه ... ولی من الان آمادگی ندارم , درست مثل موقعی که تو آمادگی نداشتی و من و کیارش رو ول کردی رفتی ... نمی تونم تو رو بپذیرم ... برو , هر وقت بهتر شدم خودم خبرت می کنم ...
    بهزاد گفت : الله و اکبر از دست تو , خواهر ... گفتم تمومش کن دیگه ... تو که اینطوری نبودی , همیشه خانم و باگذشت بودی ... کسی نمی تونست بدون وضو اسم مسعود رو بیاره ...
    تو این چند سال که با هم ازدواج کردین حتی یک بار دعوا نکردین ...
    خوب معلومه همدیگر رو دوست دارین ... پاشین دیگه , زنم منتظره ... تا کار ما به طلاق نکشیده , آشتی کنین ، من می خوام برم ...
    گفتم : ولی من دیگه اون گلناز سابق نیستم , عوض شدم ...
    دیگه از گذشت بدم میاد , از خوبی کردن بیزارم ... فهمیدم نتیجه ی عکس می ده ...
    موقعی که باید ثمر می داد , نداد ... آقا چشمشو گذاشت رو هم و هر کاری دلش خواست با من کرد ...
    باید بره , اینجا نمی تونه بمونه ...
    مسعود گفت : می مونم ولی قسم می خورم کاری با تو ندارم ... تا خودت منو نبخشی باهات حرف هم نمی زنم ... باید باشم که تو منو ببخشی , اگر برم بدتر میشه ... باور کن ...
    گفتم : بهزاد اگر بمونه , من کیارش رو برمی دارم و می رم ...
    مسعود گفت : نمی ذارم بری ... به خدا کاری بهت ندارم , فکر کن نیستم ... جلوی تو , بهزاد , قول می دم  ... نه حرف می زنم , نه کاری به کار تو دارم ... فقط , فقط با هم زندگی کنیم ... قول می دم تا تو نخوای دستتم نمی گیرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان