خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش هفتم



    این چیزایی که خاله می گفت برای من دلیل نبود , چون راستش زیاد از این حرفا سر در نمیاوردم ...
    خاله که رفت , ملیزمان که تو پاشنه ی در حرفای ما رو گوش می داد , اومد جلو و گفت : لیلا جون یک چیزی ازت می خوام , برام انجامش می دی ؟

    من که مدت ها بود دلم می خواست اون با من دوباره سر مهر بیاد و هر کاری می کردم نمی شد , خوشحال شدم و گفتم : هر چی بخوای بهت می دم ...
    گفت : خواستگارت رو بده به من ...

    با تعجب گفتم : مگه می شه ؟ باشه , من از خدا می خوام ... ولی چطوری ؟
    گفت : تو برو قایم شو , من لباس می پوشم می رم تو اتاق ... قول بده یک جا قایم بشی که کسی پیدات نکنه ...
    گفتم : تو بگو کجا برم , می رم ...

    یک فکری کرد و گفت : آهان , ته حیاط یک انباری هست می برمت اونجا ... باش تا خواستگارا برن ...
    فورا لباس گرم پوشیدم و یک کت سبز رنگ داشتم تنم کردم و یک شال گردن دور گردنم پیچیدم و یواشکی از در سرسرا که انتهای راهروی دوم بود , رفتیم تو حیاط ...

    برف تازه شروع به باریدن کرده بود و هوا خیلی سرد بود ...
    ملیزمان منو برد توی اون انباری که مثل یخ , سرد بود ...

    ترسیده بودم ... منو جلو انداخت ...
    تا از دوتا پله رفتم پایین , درو بست و قفلشو از پشت بست ...
    اونجا پر بود از وسایل قدیمی و کهنه که تار عنکبوت بسته بود و خاک روی همه جا رو پوشونده بود ...
    داد زدم : چرا قفل می کنی ؟ می ترسم ...
    گفت : منم می ترسم رای تو عوض بشه ... خواستگارا که رفتن میام دنبالت ...


    یک گوشه نشستم ولی همینطور می لرزیدم ... خیلی سرد بود ...

    چرا به حرفش گوش کردم , نباید میومدم اینجا ...
    یکم ایستادم ... نمی شد اونجا از سرما دوام بیارم ... زدم به شیشه و فریاد زدم : آهای , برگرد ملیزمان ... تو رو خدا یکی به دادم برسه ...

    ولی برف تند شده بود و هیچکس تو حیاط نبود و تا ساختمون هم خیلی فاصله بود ...
    امکان نداشت صدام به جایی برسه ... اونقدر اونجا موندم تا هوا تاریک شد و انباری چراغی نداشت و اگرم داشت من جاشو بلد نبودم و خبری هم از ملیزمان نشد ...
    هر چی زمان می گذشت من بی حس تر می شدم ... شروع کردم به گریه کردن ...

    تو رو خدا یکی به دادم برسه ...
    داشتم فکر می کردم ملیزمان , هرمز , خاله , یعنی کسی متوجه ی نبودن من نشده ؟ چرا دنبالم نمیان ؟ ...

    باز به حیاط سرک کشیدم ...
    نه کسی نبود و من داشتم یخ می زدم ...
     اما خوب که گوش دادم صداهای عجیبی از تو خونه میومد ...
    نامفهوم بود ولی مطمئن بودم که کسی داره فریاد می زنه ...
    و من که دیگه حسی به تنم نبود , فقط گوش می دادم و از ترس می لرزیدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان