خانه
380K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتم

    بخش اول



    آخه مگه میشه این همه وقت خاله سراغ منو نگیره حتی هرمز ؟
    اون چرا دنبالم نمی گرده ؟ برای چی ملیزمان منو اینجا ول کرده ؟ ...

    اینا فکرم رو مشغول کرده بود ...
    اما دیگه جرات اینکه از جام بلند بشم رو نداشتم ... خودمو جمع کردم و روی دو زانو نشستم و سرمو کردم زیر پالتوم تا با بخار دهنم خودمو گرم کنم ...
    ولی دیگه پاهام قدرت نگهداری بدنم رو داشت و افتادم روی زمینی که بی اندازه سرد بود ...
    خودمو جمع کردم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم ... به یک آهنگ قشنگ و دلنواز ...
    و زیر لب خوندم ...
    باز ...
    ای الهه ی ناز ...
    با دل من بساز ...


    نور خورشید رو روی گندم ها دیدم ...
    بعد بوی اونو احساس کردم ... یک لبخند روی لبم نقش بست ...
    کم کم دیگه حتی نمی لرزیدم و یک چیزی بین خواب و بیداری قرار گرفتم و صورت آقا جانم جلوی چشمم اومد ...
    نگاهم می کرد و نگرانم بود و دستشو دراز کرد منو بگیره ...
    خواستم بلند بشم ولی بدنم حرکتی نداشت ...
    تو همین حال صدای هرمز رو شنیدم که فریاد می زد : لیلا ... لیلا ... اومدم عزیزم , نترس ... اومدم ...

    و در یک چشم بر هم زدن منو که مثل چوب خشک شده بودم , از زمین بلند کرد و از زیرزمین برد بیرون ...
    خیلی عجیب بود که هیچ حسی نداشتم , حتی دیگه سردم نبود ... فقط مرتب خوابم می برد و بیدار می شدم ...
    یک چیزی شبیه چرت زدن ...
    هرمز روی برف ها در حالی که منو تو بغلش گرفته بود , می دوید ...
    چند نفر هم تو ایوون می پرسیدن : چی شده ؟ حالش خوبه ؟ زنده است ؟ 
    صدای شیون و گریه خاله و ملیزمان رو شنیدم ... فکر کردم برای من اونطور گریه می کنن ...
    هرمز منو تو رختخواب خوابوند و با عجله گفت : چرا وایستادی ؟ برو بگو دکتر بیاد اینجا ...
    اینو که گفت , چند لحظه ی بعد دکتر بالای سرم بود ... یعنی چی ؟ نمی فهمم ...
    یعنی اونقدر حالم بده که خیالاتی شدم ؟
    دکتر فورا دستم رو گرفت و گفت : یخ زدگی پیدا کرده ... زود باشین , یکی بیاد کمک ... بدنش باید تحرک پیدا کنه ...
    زود باشین ...

    و خودش شروع کرد به مالیدن دست و پای من ...
    چند تا زن دور برم بودن ولی خاله و ملیزمان نبودن ...
    زن ها شروع کردن منو ماساژ دادن و پارچه گرم می کردن روی سرم می ذاشتن و من در حالی که همه چیز رو متوجه بودم , قدرت باز کردن چشمم رو هم نداشتم ... چون خوابم میومد ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان