گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتم
بخش چهارم
صدا می زنه : مادر ... بدو آقا جونم ...
و تا خاله هراسون خودشو می رسونه و راننده رو می فرستن دنبال دکتر و تا اون می رسه , جواد خان این دنیا رو ترک کرده بود ...
هیچکس تا اینجا نفهمیده بود من نیستم ...
عزیز خانم و دختراش که تو این واویلا پیش خاله مونده بودن , سراغ منو از منظر می گیرن ...
منظر یک نگاهی به اتاق ها میندازه و به هرمز میگه : لیلا نیست ...
هرمز بعد از اینکه خودش خونه رو می گرده , می ره پیش ملیزمان و ازش می پرسه : می دونی لیلا کجاست ؟ ...
اون تازه یادش اومده بود که منو تو انباری حبس کرده ... می گه : لیلا نمی خواست عروسی کنه , برای همین فرار کرده رفته تو انباری ...
هرمز خودشو به من می رسونه ...
عزیز خانم و دختراش همینطور که ایستاده بودن , با من حرف می زدن که هرمز با یک لیوان آب برگشت و چون من اصلا بهشون محل نگذاشته بودم , فورا رفتن بیرون ...
هرمز زیر لب گفت : چه پررو ... ول نمی کنن , مثل کنه چسبیدن به ما ... اینا کیین دیگه ؟ ...
لیلا , عزیزم , دکتر بهت کاشی کالمین داده ... می تونی قورتش بدی ؟
بیا , برات آب آوردم ... ممکنه سینه پهلو کرده باشی , این ازش جلوگیری می کنه ...
همین طور که برای جواد خان گریه می کردم , گفتم : می خورم ولی می خوام برم پیش خاله ... اون الان خیلی ناراحته ...
قرص رو زد تو آب به من گفت : دهنتو باز کن ...
و اونو گذاشت روی زبونم و لیوان رو داد دستم و گفت : نمی خواد تو بری ... خیلی شلوغ شده , همینطورم دارن میان ... تو بخواب , حالت خوب نیست ... فقط به من بگو چرا رفته بودی تو انباری ؟
واقعا برای اینکه نمی خواستی خواستگارا رو ببینی این کارو کردی ؟
گفتم : آره , رفتم اونجا که پیدام نکنن ...
گفت : راست بگو , کی تو رو برد اونجا ؟
گفتم : خودم تنها رفتم ...
گفت : نمی شه ... یکی درو روی تو قفل کرده بود , بهم بگو کی این کارو کرد ؟
گفتم : نمی دونم در چطوری قفل شده بود ولی من خودم رفتم ... نمی خوام عروسی کنم ....
تو چشمم نگاه کرد و یک طور خاصی مثل خواهش و التماس گفت : نکن , لطفا عروسی نکن ... منتظر من باش ... قول می دی ؟
ناهید گلکار