گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتم
بخش اول
دستشو کشید روی صورتم و گفت : قربون اون صورت داغت برم ... آره , اومدم مادر ...
نمی دونستم مریضی وگرنه زودتر میومدم ... درد و بلات تو سرم بخوره ... تو چرا اینطوری شدی ؟ کجا چاییدی ؟
به زحمت سرمو بلند کردم و گذاشتم تو دامنش و دستمو حلقه کردم دور کمرش ...
بوی خوش مادر دوباره مشامم رو پر کرد ... این چه احساسِ قشنگیه که آدم هر کجای دنیا باشه تو خوشی و ناخوشی دلش مادرشو می خواد ؟ ...
با ناله پرسیدم : کی اومدین ؟
گفت : خبر دادن جواد خان رو قلهک دفن می کنن ... رفتم اونجا , سر خاک بودم ... فکر کردم دیگه تا تهران نیام و همون جا تو رو ببینم , آخه برف خیلی زیاد بود و وسیله گیر نمی اومد ...
اما اونجا هر چی گشتم تو رو پیدا نکردم ... از آبجیم سراغتو گرفتم , گفت مریض شدی ... خدا خیرش بده , با راننده منو فرستاد پیش تو ...
امروز همه , قلهک می مونن ... خونه ی پسر جواد خان ناهار می دن ... غروب برمی گردن ... بنده ی خدا تو چه هوایی از دنیا رفت , مردم داشتن از سرما قزل قورت می کردن ...
خانجان کمی پیشم موند و بعد رفت برای جواد خان حلوا بپزه ...
و من سرمو کردم زیر لحاف تا می تونستم برای جواد خان گریه کردم ... هنوز باور م نمی شد ...
و همون طوری خوابم برد ...
از صدای خاله بیدار شدم که می گفت : لیلا جان خوبی خاله ؟
و کنارم نشست ... و دست زد به پیشونیم و ادامه داد : هنوز که تب داری ...
گفتم : نه خاله جون , خیلی بهترم ... دلم می خواست امروز پیشتون باشم ...
سری تکون داد و گفت : ای خاله جان , نمی دونی چه روز بدی بود ...
گذاشتیمش تو خاک سرد و اومدیم ... نبودی ببینی ...
جواد خان من الان زیر خراوارها خاک خوابیده ... انگار اصلا نبوده ... ای دنیای بی وفا ...
بعد ایران بانو و عروس خاله اومدن به دیدن من ...
حالا همه دور رختخواب من نشسته بودن و از خوبی های جواد خان می گفتن و گریه می کردیم ...
اما ملیزمان اصلا پیش من نیومد ... چند بار سراغشو گرفتم , گفتن حال خوبی نداره ...
دلم می خواست برم پیشش و دلداریش بدم ... ولی درد خودم کم نبود ...
ناهید گلکار