گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتم
بخش دوم
وقتی اونا رفتن و من تنها شدم , هرمز یک سرک تو اتاق کشید و پرسید : لیلا خانم چطوره ؟
گفتم : خسته نباشین ... خوبم , شما خوبین ؟ ...
اومد تو و همونجا جلوی در ایستاد و گفت : چطور می خوام باشم ؟ بابام رو امروز به خاک دادیم و برگشتیم ... تو بگو ، هنوز تب داری ؟
گفتم : فکر کنم یکم , زیاد نیست ...
گفت : می گم فردا دکتر بیاد دوباره تو رو معاینه کنه ...
گفتم : تو که خودت دکتری ...
گفت : می ذاری معاینه ات کنم ؟ من که دلم می خواد اما تو نمی ذاری دست بهت بزنم ...
از خجالت سرخ شدم ...
اینو گفت و یک مرتبه خانجان خودشو انداخت تو اتاق و در حالی که معلوم بود خیلی عصبی و ناراحته و تقریبا می لرزید , گفت : بسه دیگه لیلا , تو بخواب ...
هرمز فورا زود متوجه شد که خانجان حرف اونو شنیده و دستپاچه از اتاق رفت بیرون ...
خانجان همینطور که حرص می خورد و می زد پشت دستش و گفت : خاک بر سر من کنن ... نامحرم اومده تو اتاق و تو بدون چادر داری باهاش حرف می زنی ... معلومه این حرفا رو بهت می زنه ... این پسره از تو چی می خواد ؟
گفتم : خانجان , یواش ... می شنون ... اینطوری نکن ... من و هرمز مثل خواهر و برادر هستیم ... چند ساله با هم زندگی می کنیم ...
گفت : دستم بشکنه ... خاک بر سر من بکنن با این دخترداریم ... تقصیر خودمه ... من بی عقلم که اجازه دادم تو بیای اینجا زندگی کنی ... اگر حسین بفهمه تو بی حجاب شدی زنده نمی ذاره تو رو ... منم دم خورشید کباب می کنه ...
گفتم : به اون چه مربوط ؟
دسشتو زد به کمرشو گفت : به به ... خوشم باشه , زبونم که در آوردی قد بیل ... حالا من می دونم باید چیکار کنم ...
و رفت و یک چادر نماز آورد و پرت کرد جلوی من و گفت : سرت می کنی ... بدون اون نبینم راه بیفتی تو خونه , چه نامحرم باشه چه نباشه ...
باید آموخته بشی ... خاک برای آقا جانت خبر نبره ... این غلطی بوده که خودم کردم , خودمم باید تقاص بدم ...
درستت می کنم ...
ناهید گلکار