خانه
380K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۴۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    و به محض اینکه هفتم تموم شد , خانجان به من که تازه حالم خوب شده بود , گفت : وسایلت رو جمع کن , بریم ... بسه دیگه , درس خوندی ...
    گفتم : خانجان , تو رو خدا ... قسمت می دم تو رو ارواح خاک آقام بذار بمونم ...
    بهت قول می دم چادر سرم کنم , حتی روبنده می زنم ... هر چی شما بگی ... من می خوام برم دبیرستان درس بخونم ...
    گفت : لازم نکرده , امتحانت رو پس دادی ... دیگه از جلوی چشمم دورت نمی کنم ... تو دیگه نمی تونی تو این خونه بمونی ...
    بی آبرویی هم حدی داره ... نذار دهنم باز بشه ... زود حاضر شو , دیگه هم حرف نزن که می رم حسین رو میارم و با تو سری می برمت ...
    اونقدر لحنش تند و قاطع بود که چاره ای ندیدم و وسایلم رو جمع کردم ... دست دست می کردم بلکه هرمز از راه برسه و یک بار دیگه اونو ببینم ...
    یک چمدون آهنی داشتم که جواد خان بهم داده بود ... داریه رو گذاشتم روی لباس هام که خراب نشه ... و خانجان دید ... رو ترش کرد و گفت : این چیه برداشتی ؟ مگه تو مطربی ؟ حق نداری دیگه دست به این چیزا بزنی ...
    دختر , چرا نمی فهمی به آتیش جهنم می سوزی ...

    نگاهی بهش کردم ولی چون می دونستم بحث فایده ای نداره , داریه رو برداشتم و گذاشتم کنار دیوار ...
    و با حسرت نگاه کردم ...
    خانجان گفت : زود باش بریم ... تو باید برای کارایی که کردی توبه کنی , شاید خدا منو هم ببخشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان