خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتم

    بخش چهارم




    دلم برای اون روزای خودم می سوزه چون باورم می شد که خانجان راست میگه ...

    و حالا می فهمم که اگر خدا نمی خواست این استعداد رو در وجود من نمی گذاشت ...
    وقتی خاله ما رو چمدون به دست دید , از جاش پرید و با ناراحتی گفت : چیکار می کنی خواهر ؟ لیلا رو کجا می بری ؟
    گفت : تو هم الان داغداری و سرت شلوغه آبجی , لیلا هم مریضه ... می برمش ازش مراقبت کنم , دیگه نمی خوام درس بخونه ...
    خاله گفت : بیخود , بیخود ... لیلا باید درس بخونه ... باهوشه , با استعداده ... حیف نیست درسو ول کنه ؟
    ازت توقع نداشتم تو این وضعیت منو ناراحت کنی ... خودت که می ری و ما رو تنها می ذاری , اون وقت لیلا رو هم برداشتی داری می بری ... بابا دستت درد نکنه ...
    ملیزمان که تا اون موقع خودشو از من دور نگه می داشت و با من هم کلام نمی شد و حتی احوال منم نپرسیده بود , اومد جلو و گفت : مادر , بذار بره ... ما الان حوصله ی خودمون رو هم نداریم ... بسه دیگه , تا آخر عمرش که نباید اینجا بمونه ...
    بدون اختیار در یک لحظه چشمم پر از اشک شد و دلم شکست ... آخه من اونو خیلی دوست داشتم ...
    خاله که اصلا فکر نمی کرد ملیزمان همچین حرفی بزنه , گفت : تو دهنت رو ببند , اینجا من تعیین می کنم تو خونه ام کی بمونه و کی بره ... لیلا برو چمدونت رو بذار ... من اجازه نمی دم بری ...
    ملیزمان گفت : اینجا خونه ی ما هم هست , من نمی خوام دیگه بمونه ...

    و رفت تو اتاقش و درو محکم بست ...
    من که تا اون موقع دنبال یک معجزه می گشتم که با خانجان نرم ع بغض کردم و با خودم گفتم دیگه اگر التماسمم بکنن , نمی مونم ...
    گفتم : نه خاله جون , من دیگه زحمت رو کم می کنم ... خانجانم تنهاست , من می رم ...
    خیلی ازتون ممنونم ... این مدت خیلی بهتون زحمت دادم ...
    خاله گفت : تو به حرف ملیزمان گوش نکن لیلا ... برو وسایلت رو بذار سر جاش ... نمی شه بری , من نمی ذارم ...
    خانجان دست منو گرفت و گفت : نه آبجی , حالا می ریم یک مدت پیش من بمونه ... تا خدا چی بخواد , شاید دوباره برگشت ...


    و اینطوری من بدون اینکه هرمز رو ببینم و فرصت خداحافظی با اون و ملیزمان رو داشته باشم , اون خونه رو ترک کردم  ...
    شاید دلبستگی من به اون خونه بیشتر از همه , هرمز بود ...
    دلم می خواست حداقل یک بار دیگه می دیدمش ...
    حتی خواستم براش نامه بنویسم ولی خجالت کشیدم و ترسیدم نامه دست کسی بیفته و بدنام بشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان