گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتم
بخش پنجم
اون شب اون سه نفر تلاش می کردن تا منو سر حال بیارن ولی نمی شد که نمی شد ...
و من تو عالم خودم بودم ...
نمی تونستم رفتار ملیزمان رو فراموش کنم ... هنوز صداش تو گوشم بود و اون زمان دلیلی برای کارش پیدا نمی کردم ...
اون چند سال رفوزه شده بود و من از اون جلو زدم ... ولی از من خواست دبیرستان نرم تا اونم تصدیق بگیره و با هم بریم ... منم قبول کردم و فکر می کردم این یک فداکاری بزرگ بوده که برای اون انجام دادم ...
و حالا پشیمون بودم ... شاید اگر اون زمان درس می خوندم خانجان منو با خودش نمیاورد ...
ولی حالا می فهمم که ملیزمان به شدت به من حسادت می کرد و شاید هم حق با اون بود ...
این من بودم که آرامش اونو به هم زده بودم ...
برای چهلم جواد خان روزشماری می کردم ...
دلم خیلی برای همشون تنگ شده بود اما انگار اونا فراموشم کرده بودن و کسی سراغم نیومد ...
یک ماه گذشت ... اواسط اسفند ...
توی چیذر معمولا تا آخرای فروردین یخ ها آب نمی شدن و هوا سرد بود ... اون روز آفتاب داغی از پنجره می تابید و توی اون سرما , لذت خاصی داشت ...
خانجان مشغول کارای خونه بود و من بی حوصله پشت پنجره نشسته بودم تا گرم بشم و گاهی خانجان یک فرمونی به من می داد و انجامش می دادم و دوباره می نشستم ...
که در خونه رو زدن ...
خانجان با تعجب به من نگاه کرد و گفت : برای چی نمیاد تو ؟ وای مادر , نکنه غربیه است ...
و چادرشو برداشت و رفت تو ایوون و با صدای بلند گفت : بفرما ...
در باز شد و خاله خانم سرشو کرد و تو گفت : یا الله صابخونه , مهمون نمی خواین ؟
ناهید گلکار