خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نهم

    بخش دوم




    اصلا باورکردنی نبود که اون صدا از گلوی یک زن بیرون بیاد ...
    خود عزیز خانم زن زیبایی بود با موهای سفید و بلند که اونا رو می بافت و به وقارش اضافه می کرد ... 
    ولی دختراش یک طوری خشن و مردونه به نظر میومدن و اصلا شباهتی به خودش نداشتن ...
    همه دور کرسی نشستن ... اون سه زن چنان به من نگاه می کردن که انگار اومده بودن منو بخرن ...
    از طرز نگاه کردنشون احساس تنفر کردم ...
    از همه بیشتر از خانجان تعجب کرده بودم که تو عزای جواد خان در مورد من با عزیز خانم حرف زده بود ...
    تو دلم گفتم اینا دیگه کین ؟ انسان نیستن ؟ ...
    خانجان که نمی تونست خوشحالی خودشو پنهون کنه و با ذوق و شوق می رفت تو مطبخ و برمی گشت و پذیرایی می کرد , در تدارک ناهار هم بود ...

    نمی دونم چرا می خواست اونا رو نگه داره ؟!...

    من که بلاتکلیف مونده بودم چیکار کنم , وقتی از اتاق رفت بیرون , پشت سرش رفتم و با اعتراض گفتم : چرا می خواین ناهار بمونن ؟ من دوست ندارم ... تو رو خدا خانجان منو به اینا نده , ازشون خوشم نمیاد ...
    ولی خانجان سر کیف بود و انگار صدای منو نشنید ...
    گفت : زود باش به تعداد برنج خیس کن و اون کیسه ی نمک سنگ رو بذار روش و اینقدر حرف نزن ...

    و خودش رفت یک خروس بزرگ رو گرفت و چاقو رو گذاشت رو گردنش و برید ...
    گفتم : اییی خانجان , چیکار می کنین ؟ شما که از این کارا نمی کردی , دلت نمی اومد ...
    گفت : کارتو بکن , پای آبرومون در میونه ...
    بیچاره ها این همه راه رو اومدن , نمی شه که گشنه برگردن ... قورمه هم داریم , می ذارم تنگش ...

    بعد خروس مرده رو انداخت تو آب جوش و گفت : دیر میشه , بیا کمکم کن ...
    گفتم : من بدم میاد ...
    گفت : دیگه وقتی شوهر کنی بدم میاد و نمی تونم , نداریم ... زود باش ...

    بعد با هم پر خروس رو کندیم و بار گذاشتیم ...
    صدای مردونه ی شوکت بلند شد که از تو ایوون صدا می زد : خانجان , کجا وضو بگیریم ؟ ...


    ما پشت اتاق کوچیکه یک دستشویی داشتیم ... من فورا رفتم نشونش دادم ...
    گفت : مرسی عزیزم ...

    و منو محکم بوسید ... حالم داشت به هم می خورد ... تو دلم گفتم این چرا اینطوریه ؟


    بعد همه برای گرفتن وضو اومدن و به نماز ایستادن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان