خانه
374K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دهم

    بخش دوم



    و تا موقعی که رفتیم سر خاک , هرمز رو ندیدم ...
    دوریِ حلوا یکی دست من بود , یکی دست ملیزمان ... که هرمز اومد و با انگشت کمی حلوا برداشت و گذاشت دهنش و یواشکی گفت : چیکار می کنی ؟ روبراهی ؟
    گفتم : نه زیاد ... دلتنگم ...
    گفت : این روزا همه دلتنگیم ... کی برمی گردی ؟
    گفتم : برنمی گردم ... اون زنه ... یادته ؟ عزیز خانم ... ول کن نیست , دوباره اومده خواستگاری ...
    باز با همون دو انگشت یکم دیگه حلوا برداشت و گفت : لعنتی ...

    و در حالی که وانمود می کرد به اطراف نگاه می کنه , گفت : قبول می کنی ؟

    گفتم : معلومه که نه ... ولی خانجان اصرار داره , من چیکار می تونم بکنم ؟ ...
    گفت : خیلی کارا ... شجاع باش , تو مثل بقیه ی دخترا نیستی ... مقاومت کن تا من اوضاعم جور بشه ...
    گفتم : چی جور بشه ؟ من شجاع نیستم ...

    خانجان از دور ما رومی پایید ... دید که حلوا خوردن هرمز طولانی شد , با عجله اومد طرف ما ...

    و هرمز همین که دوباره حلوا برمی داشت , گفت : حواسم بهت هست , یک کاریش می کنم ...

    و گذاشت دهنش و رفت ...
    خانجان رسید و بازوی منو محکم گرفت و گفت : تف به روت بیاد ... همه دیدن داری چیکار می کنی ... وای مادر ... وای , وای ... عزیز خانم هم دید , همینو می خواستی ؟ حیثیت منو ببری ؟ ...
    گفتم : ولم کن خانجان ... من کار بدی نکردم ... حرف می زد , جوابشو دادم ... از حلوای شما تعریف می کرد ...
    چیکار کردم که حیثیت شما رفت ؟ ای بابا ...

    یک سقلمه زد تو پهلوی من و گفت : برو , حرف نزن ... آخر این این زبون سبز سر تو رو به باد می ده ... برو دارن نگاهمون می کنن ...
    سینی حلوا رو با حرص فشار دادم تو شکم خانجان تا از من گرفت و با سرعت از اونجا دور شدم ...
    حسن اومد دنبالم و پرسید : لیلا ... لیلا ... چی شده ؟ چرا با خانجان جر و بحث می کردین ؟
    گفتم : برو از خودشون بپرس ... منِ بدبخت داشتم حلوا پخش می کردم , اومده میگه چرا هرمز حلوا می خورده با تو حرف می زده ؟ ... آخه یکی نیست بهش بگه من چندین ساله دارم تو خونه ی اونا زندگی می کنم , حالا یادش اومده که هرمز نامحرمه ؟ اون دیگه برای من مثل برادر بود ...

    یک فکری کرد و گفت : خوب تو ناراحت نباش , حساب حرف مردم رو می کنه ... مردم که نمی دونن ؛ می ببین پسر جواد خان داره با تو حرف می زنه , فکرای بد می کنن ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان