گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت دهم
بخش سوم
اون دور ایستادم تا مراسم تموم شد ... که دیدم ملیزمان و هرمز دارن میان طرف من ...
خوب چون تنها نبود , خیالم راحت شد ...
ملیزمان تا به من رسید , خودشو انداخت تو بغلم و زار زار گریه کرد ... منم گریه ام گرفت ...
همینطور که سرش تو سینه ی من بود , گفت : تو رو خدا برگرد لیلا , خیلی خونه مون بدون تو سوت و کور شده ... خواهش می کنم ...
همینطور که ملیزمان تو آغوشم بود , به هرمز نگاه کردم ... باز با یک پلک زدن و تکون دادن سر حرف اونو تایید کرد و با نگاهش به من فهموند که می خواد برگردم ...
اونا نمی دونستن که این نهایت آمال و آرزوی منه ... ولی می دونستم که خانجان نمی ذاره ...
این بود که گفتم : باید خانجان رو راضی کنین ...
گفت : هر کاری بگی می کنم تا تو رو ببریم ... آقا جونم نیست , تو هم نباشی دیوونه میشم ... اگر به خاله بگم دلش می سوزه و اجازه می
ده ...
در همون موقع خانجان سراسیمه , درست مثل اینکه ما داریم کار بدی می کنیم , از راه رسید و گفت : بریم لیلا ... دیر وقت می شه , وسیله گیر نمیاریم ...
هرمز گفت : نگران نباشین خاله , من می رسونمتون ...
خانجان گفت : نه , حسین رفته درشکه بگیره ... خودمون می ریم ...
ملیزمان گفت : خاله یک چیزی می گم رومو زمین نندازین ... تو رو قرآن مجید بذارین لیلا با ما بیاد ...
خانجان مثل اینکه بهش فحش داده بودن , گفت : نه ... نه , هرگز ... بسه , دیگه نمی تونم ازش دور باشم ... نه , نمی شه ... اصلا ... اصلا ...
ملیزمان شروع کرد به خواهش و تمنا و هرمز منتظر تا ببینه نتیجه ی چی می شه ...
خاله هم از راه رسید ... اون سه نفر با هم هر کاری کردن خانجان پاشو کرد تو یک کفش و در میون گریه های ملیزمان و لب های آویزون هرمز و اوقات تلخی خاله , منو سوار درشکه کرد و از اونجا دور شدیم ...
در حالی که تمام راه من گریه کردم و خانجان برای اینکه جلوی پسرا حرفی نزنه که بعدا خودش تقاص پس بده , ساکت مونده بود و حرص و جوش می خورد ...
وقتی رسیدیم خونه , از بس گریه کرده بودم چشمم باز نمی شد ... رفتم زیر کرسی و خوابیدم ...
ناهید گلکار