گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت دهم
بخش چهارم
ولی فردا صبح که پسرا رفتن سر کار , خانجان دق دلیشو سرم خالی کرد و گفت : تو فکر کردی من خرم ؟ دختر جوونم رو می ذارم بره تو خونه ی مرد عزب ؟
سر تخته بشورنت دختر که اینقدر بی فکری ... تو مادر بودی این کارو می کردی ؟ همین الانم این کارات نتیجه ی همون غلط منه که گذاشتم بری ...
و من تا شب هیچی نخوردم و فقط گریه کردم ...
و این بدترین کاری بود که می تونستم در حق خانجان بکنم ...
خیلی روی خورد و خوراک من حساس بود , انگار خودش سال هاست گرسنه مونده ...
نزدیک غروب دیگه تسلیم شد و کوتاه اومد ... کنارم نشست زیر کرسی و موهامو نوازش کرد و گفت : اگر تو جای من بودی یک دختر داشتی , می ذاشتی بره خونه ی یک مرد عزب ؟ ... اگر راستشو بگی , منم همون کارو می کنم که تو می کنی ...
بالاخره به حرف اومدم و گفتم : خانجان موضوع این نیست , شما دارین اشتباه می کنین ...
هرمز کاری نکرده که منو اذیت کنه , می خواد با من عروسی کنه ... منو به عزیزخانم نده , من پیشت می مونم ...
گفت : پس تو دردت اینه , خاطرخواه شدی ... نگفتم ؟ می دونستم ... مثل روز برام روشن بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است ...ولی تو ساده ای مادر , اون اگر تو رو می خواست زبونش لال بود به من بگه ؟
یک کلام حرف بزنه , تو رو دو دستی تقدیمش می کنم ... حرفی نیست , پسر خواهرمه , آشناست , چرا ندم ؟ ... ولی برا چی نمی گه ؟ می خواد تو رو برداره ببره خونه ی خودشون که چی بشه ؟ بدنامت کنه و بفرسته لا دست من ؟ ...
گفتم : خانجان یعنی میگی بهم دروغ گفته ؟ آخه گفت یکم بهم فرصت بده ...
پرسید : بهم بگو چی گفته ؟ گفته خاطرتو رو می خوام ؟ ... فلان موقع باهات عروسی می کنم ؟ ...
گفتم : نه ... فقط گفته عروسی نکن , صبر کن تا من وضعم رو معلوم کنم ...
خانجان گفت : لال شده بیاد همینو به من بگه ؟ اون می گفت , اگر صبر نکردم همه چی به من تموم ...
ولی اون نمی خواد باهات عروسی کنه , اگر کرد من موهامو می تراشم جاش کاهگِل می مالم ...
دختر ساده ی من , هرمز می خواد بره فرنگ ... اونجایی که درس می خونه , اسمش چیه ؟ می خوان بفرستش بره ... حالا چی میگی ؟ .. من به هوای یاوه های اون , بخت تو رو ببندم ؟
بغض گلمو گرفت و زدم زیر گریه ... پرسیدم : شما از کجا می دونین ؟ ...
گفت : همه می دونن ... آبجیم گفت اگر از هرمز نگرانی , چند هفته ی دیگه می ره فرنگ و دیگه نیست که نامحرم تو خونه باشه ...
گریه ام شدیدتر شد ... خانجان دیگه حرفی نزد ...
حرفشو باور کردم چون اون دروغگویی رو کار شیطون می دونست و جزای اونو جهنم ...
پس تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که برای سادگی و زودباوری خودم اشک بریزم و اون با مهربونی سر منو گرفت تو بغلش و برام خوند ...
ناهید گلکار