خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دهم

    بخش چهارم



    ولی فردا صبح که پسرا رفتن سر کار , خانجان دق دلیشو سرم خالی کرد و گفت : تو فکر کردی من خرم ؟ دختر جوونم رو می ذارم بره تو خونه ی مرد عزب ؟

    سر تخته بشورنت دختر که اینقدر بی فکری ... تو مادر بودی این کارو می کردی ؟ همین الانم این کارات نتیجه ی همون غلط منه که گذاشتم بری ...
    و من تا شب هیچی نخوردم و فقط گریه کردم ...
    و این بدترین کاری بود که می تونستم در حق خانجان بکنم ...

    خیلی روی خورد و خوراک من حساس بود , انگار خودش سال هاست گرسنه مونده ...

    نزدیک غروب دیگه تسلیم شد و کوتاه اومد ... کنارم نشست زیر کرسی و موهامو نوازش کرد و گفت : اگر تو جای من بودی یک دختر داشتی , می ذاشتی بره خونه ی یک مرد عزب ؟ ... اگر راستشو بگی , منم همون کارو می کنم که تو می کنی ...
    بالاخره به حرف اومدم و گفتم : خانجان موضوع این نیست , شما دارین اشتباه می کنین ...
    هرمز کاری نکرده که منو اذیت کنه , می خواد با من عروسی کنه ... منو به عزیزخانم نده , من پیشت می مونم ...
    گفت : پس تو دردت اینه , خاطرخواه شدی ... نگفتم ؟ می دونستم ... مثل روز برام روشن بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است ...ولی تو ساده ای مادر , اون اگر تو رو می خواست زبونش لال بود به من بگه ؟
    یک کلام حرف بزنه , تو رو دو دستی تقدیمش می کنم ... حرفی نیست , پسر خواهرمه , آشناست , چرا ندم ؟ ... ولی برا چی نمی گه ؟ می خواد تو رو برداره ببره خونه ی خودشون که چی بشه ؟ بدنامت کنه و بفرسته لا دست من ؟ ...
    گفتم : خانجان یعنی میگی بهم دروغ گفته ؟ آخه گفت یکم بهم فرصت بده ...
    پرسید : بهم بگو چی گفته ؟ گفته خاطرتو رو می خوام ؟ ... فلان موقع باهات عروسی می کنم ؟ ...
    گفتم : نه ... فقط گفته عروسی نکن , صبر کن تا من وضعم رو معلوم کنم ...

    خانجان گفت : لال شده بیاد همینو به من بگه ؟ اون می گفت , اگر صبر نکردم همه چی به من تموم ...
    ولی اون نمی خواد باهات عروسی کنه , اگر کرد من موهامو می تراشم جاش کاهگِل می مالم ...
    دختر ساده ی من , هرمز می خواد بره فرنگ ... اونجایی که درس می خونه , اسمش چیه ؟ می خوان بفرستش بره ... حالا چی میگی ؟ .. من به هوای یاوه های اون , بخت تو رو ببندم ؟


    بغض گلمو گرفت و زدم زیر گریه ... پرسیدم : شما از کجا می دونین ؟ ...
    گفت : همه می دونن ... آبجیم گفت اگر از هرمز نگرانی , چند هفته ی دیگه می ره فرنگ و دیگه نیست که نامحرم تو خونه باشه ...
    گریه ام شدیدتر شد ... خانجان دیگه حرفی نزد ...
    حرفشو باور کردم چون اون دروغگویی رو کار شیطون می دونست و جزای اونو جهنم ...

    پس تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که برای سادگی و زودباوری خودم اشک بریزم و اون با مهربونی سر منو گرفت تو بغلش و برام خوند ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان