گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت دهم
بخش ششم
دیگه از هرمز قطع امید کردم ... خانجان با خوندن این شعر به من نوید روزهای خوب زندگیم رو داد ...
و دو ماه بعد , وقتی دیگه از هرمز خبری نشد , تن به ازدواج با پسر عزیز خانم دادم ...
البته که کسی منتظر جواب من نبود , خانجان همه کارا رو خودش تصمیم می گرفت و منو وادار می کرد ...
همین که حرفی نمی زدم , علامت رضایت بود ... یک جور تسلیم و بی تفاوتی وجودم رو گرفته بود ...
عشقی که به هرمز داشتم , مثل آتیشی زیر خاکستر پنهون شد ...
اما نمی دونم اون حس واقعا چی بود و اصلا اسمشو می تونستم عشق بذارم ؟ چون با اینکه اون زمان یک دختر سیزده ساله بزرگ محسوب می شد و دیگه داشت کم کم از سن ازدواجش می گذشت , با این حال خام و نازپرورده بودم ...
ولی یاد گرفتم به کسی اعتماد نکنم ... یاد گرفتم همه چیز اون طوری که ما فکر می کنیم , نیست ...
آخرای اردیبهشت سال 1321 بود ...
قرار شد عزیز خانم پسرش رو یک شب بیاره خونه ی ما ...
رسم نبود دختر و پسر قبل از عقد همدیگر ببینن و اونو برای اینکه خانجان و حسن و حسین بپسندن , میاوردن ...
ولی منم دیدمش ...
عزیز خانم و دختراش اونقدر علی علی کردن بودن که فکر می کردم الان رستم دستان با رخش میاد خونه ی ما ...
همه چیز مهیا بود ... حسابی خانجان خونه رو آب و جارو کرده بود که عزیز خانم در حیاط رو باز کرد و در حالی که سه چهار نفر پشت سرش بودن , کلون درو زد و گفت : یا الله ... خانجان ؟
ناهید گلکار