خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دهم

    بخش ششم




    دیگه از هرمز قطع امید کردم ... خانجان با خوندن این شعر به من نوید روزهای خوب زندگیم رو داد ...

    و دو ماه بعد , وقتی دیگه از هرمز خبری نشد , تن به ازدواج با پسر عزیز خانم دادم ...
    البته که کسی منتظر جواب من نبود , خانجان همه کارا رو خودش تصمیم می گرفت و منو وادار می کرد ...
    همین که حرفی نمی زدم , علامت رضایت بود ... یک جور تسلیم و بی تفاوتی وجودم رو گرفته بود ...
    عشقی که به هرمز داشتم , مثل آتیشی زیر خاکستر پنهون شد ...
    اما نمی دونم اون حس واقعا چی بود و اصلا اسمشو می تونستم عشق بذارم ؟ چون با اینکه اون زمان یک دختر سیزده ساله بزرگ محسوب می شد و دیگه داشت کم کم از سن ازدواجش می گذشت , با این حال خام و نازپرورده بودم ...

    ولی یاد گرفتم به کسی اعتماد نکنم ... یاد گرفتم همه چیز اون طوری که ما فکر می کنیم , نیست ...




    آخرای اردیبهشت سال 1321 بود ...

    قرار شد عزیز خانم پسرش رو یک شب بیاره خونه ی ما ...
    رسم نبود دختر و پسر قبل از عقد همدیگر ببینن و اونو برای اینکه خانجان و حسن و حسین بپسندن , میاوردن ...
    ولی منم دیدمش ...

    عزیز خانم و دختراش اونقدر علی علی کردن بودن که فکر می کردم الان رستم دستان با رخش میاد خونه ی ما ...
    همه چیز مهیا بود ... حسابی خانجان خونه رو آب و جارو کرده بود که عزیز خانم در حیاط رو باز کرد و در حالی که سه چهار نفر پشت سرش بودن ,  کلون درو زد و گفت : یا الله ... خانجان ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان