گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت یازدهم
بخش اول
حسین دوید بیرون و سلام کرد و گفت : بفرمایید , خوش اومدین ... بفرما ...
من تو اتاق کوچیکه بودم و قصد هم نداشتم برم جلو و آفتابی بشم ...
ولی کنجکاو بودم ببینم این علی که من باید زنش بشم , چه شکلیه ...
از لای در نگاه کردم ... یک پسر جوون داشت با حسن دست می داد ... با قدی متوسط و لاغراندام ...
خیلی معمولی و شبیه خواهراش بود ...
تو دلم گفتم : ای بابا این چیه ؟ حالم به هم خورد ... من اینو دوست ندارم , نمی خوام زن این باشم ...
با خودم فکر می کردم کاش خاله اینجا بود ...
خانجان فرستاده بود دنبالش ولی اون نیومد ... می گفت : از سر چهلم جواد خان که نذاشتم تو بری پیشش , با من سر سنگین شده و بهانه آورده و نیومده ... به درک ... کلاغه نیامد به باغم , یک انجیر اتفاقم ...
عزیز خانم و دخترا و پسرش رفتن تو اون اتاق و من زانوی غم بغل گرفتم و گوشه ی اتاق نشستم ...
کمی بعد خانجان اومد و گفت : مادر , بیا ببین چه پسر معقولی ...
اونقدر با حیا , اونقدر نجیب , اونقدر آقا ...
گفتم : بسه دیگه خانجان , فهمیدم ... من دیدمش , نمی خوام ...
گفت : وا خاک بر سرم , چی داری میگی ؟ نمی خوام چیه ؟ تو چه حقی داری حرف مفت می زنی ؟ ...
داریم قرار و مدار عقد رو می ذاریم ... یک عالم برات پیشکش آوردن ... مردم مسخره چی دست ما که نیستن ...
بیا بریم ... زود باش چادرتو سرت کن با من بیا ...
گفتم : نمی خوام ... نمیام ... مگه زوره ؟ ...
گفت : لال بودی قبلا بگی ؟ ...
گفتم : اِ ... اِ ... اِ خانجان ؟ چند بار گفتم نمی خوام ؟ خوبه خودتون رو می زنین به نشنیدن ... الان که دیدمش بیشتر نمی خوام ...
ناهید گلکار