گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت یازدهم
بخش دوم
گفت : من حریف تو نمی شم ... خیره سر ...
و رفت بیرون ...
و پشت سرش حسین اومد و بادی به غبغب انداخت و با اعتراض گفت : تو چی میگی لیلا ؟ این حرفا چیه زدی ؟ چادرتو سرت کن دنبال من بیا ... خوب نیست , آبروریزی نکن ... بعدا دودش تو چشم خودت می ره ... بیا بریم لج نکن ...
گفتم : داداش تو رو خدا , تو که همیشه با من مهربون بودی ... من این پسر رو نمی خوام ...
گفت : بله ؟؟ چی شنیدم ؟ دیگه چی ؟ یک کاری نکن کار دست خودمون بدم ... می دونی نمی خوام دست روی تو دراز کنم ... راه بیفت ...
چادرمو با غیظ سرم کردم و رومو چنان گرفتم که اصلا صورتم پیدا نبود ...
دنبال حسین رفتم ... دلم می خواست شجاعت اینو داشته باشم که یک جارو دستم بگیرم و بزنم اونا رو از خونه بیرون کنم ...
با چادر صورتم رو پوشوندم و فقط یک چشمم پیدا بود و کنار اتاق سیخ وایستادم ...
خانجان که حسابی داشت خجالت می کشید , گفت : بشین دخترم ... عزیز خانم زحمت کشیدن برات پیشکش آوردن , تشکر کن ... انگشتر طلا هم آوردن ...
همون طور سیخ یکراست خودمو کوبیدم رو زمین ...
عزیز خانم گفت : لیلا جون خوبی عزیزم ؟
از زیر چادر انگشتم رو کردم تو دهنم و لپم رو کشیدم و با لحن بدی گفتم : بله , مرسی ...
خانجان که می دونست این کارا رو از روی لج بازی می کنم , دستپاچه شده بود و به زور خندید و گفت : اینجا نمیخواد این کارو بکنی مادر , لازم نیست ... تو شیرینی خورده ای , اشکالی نداره ...
من رومو محکم تر گرفتم و هیچی نگفتم ... ولی یک چشمم بیرون بود و اونا رو می دیدم ...
این بار عزیز خانم با سه تا دخترش اومده بود ...
دختر بزرگش که تنها کسی بود که به خود اون شباهت داشت و برای اولین بار اومده بود , گفت : من شما رو ندیدم , می شه یکم روتون رو باز کنین ؟
با سر گفتم : نه ...
و چشمم به علی افتاد که داشت به من نگاه می کرد ... صورت محجوبی داشت ولی ازش خوشم نمی اومد ...
عزیز خانم گفت : کاریش نداشته باشین , بزارین راحت باشه ...
لیلا جون برات انگشتر آوردیم , قابل تو رو نداره ... ان شالله اگر بتونیم زود کارامون رو بکنیم به همین زودی عروس رو بر پا می کنیم و تو میشی عروس ما ... تاج سر ما ...
من سکوت کردم ... داغ شده بودم و از این حرف اون غم عالم اومد به دلم ...
همون طور بی حرکت و مثل چوب نشسته بودم ...
خانجان بلند شد و به من گفت : لیلا جون پاشو بیا دخترم , کارت دارم ...
از خدا خواسته زود از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون ...
ناهید گلکار