خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۶/۱۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    گفت : من حریف تو نمی شم ... خیره سر ... 

    و رفت بیرون ...

    و پشت سرش حسین اومد و بادی به غبغب انداخت و با اعتراض گفت : تو چی میگی لیلا ؟ این حرفا چیه زدی ؟ چادرتو سرت کن دنبال من بیا ... خوب نیست , آبروریزی نکن ... بعدا دودش تو چشم خودت می ره ... بیا بریم لج نکن ...
    گفتم : داداش تو رو خدا , تو که همیشه با من مهربون بودی ... من این پسر رو نمی خوام ...
    گفت : بله ؟؟ چی شنیدم ؟ دیگه چی ؟ یک کاری نکن کار دست خودمون بدم ... می دونی نمی خوام دست روی تو دراز کنم ... راه بیفت ...
    چادرمو با غیظ سرم کردم و رومو چنان گرفتم که اصلا صورتم پیدا نبود ...
    دنبال حسین رفتم ... دلم می خواست شجاعت اینو داشته باشم که یک جارو دستم بگیرم و بزنم اونا رو از خونه بیرون کنم ...
    با چادر صورتم رو پوشوندم و فقط یک چشمم پیدا بود و کنار اتاق سیخ وایستادم ...
    خانجان که حسابی داشت خجالت می کشید , گفت : بشین دخترم ... عزیز خانم زحمت کشیدن برات پیشکش آوردن , تشکر کن ... انگشتر طلا هم آوردن ...

    همون طور سیخ یکراست خودمو کوبیدم رو زمین ...
    عزیز خانم گفت : لیلا جون خوبی عزیزم ؟

    از زیر چادر انگشتم رو کردم تو دهنم و لپم رو کشیدم و با لحن بدی گفتم : بله , مرسی ...
    خانجان که می دونست این کارا رو از روی لج بازی می کنم , دستپاچه شده بود و به زور خندید  و گفت : اینجا نمیخواد این کارو بکنی مادر , لازم نیست ... تو شیرینی خورده ای , اشکالی نداره ...
    من رومو محکم تر گرفتم و هیچی نگفتم ... ولی یک چشمم بیرون بود و اونا رو می دیدم ...

    این بار عزیز خانم با سه تا دخترش اومده بود ...
    دختر بزرگش که تنها کسی بود که به خود اون شباهت داشت و برای اولین بار اومده بود , گفت : من شما رو ندیدم , می شه یکم روتون رو باز کنین ؟

    با سر گفتم : نه ...

    و چشمم به علی افتاد که داشت به من نگاه می کرد ...  صورت محجوبی داشت ولی ازش خوشم نمی اومد ...
    عزیز خانم گفت : کاریش نداشته باشین , بزارین راحت باشه ...
    لیلا جون برات انگشتر آوردیم , قابل تو رو نداره ... ان شالله اگر بتونیم زود کارامون رو بکنیم به همین زودی عروس رو بر پا می کنیم و تو میشی عروس ما ... تاج سر ما ...


    من سکوت کردم ... داغ شده بودم و از این حرف اون غم عالم اومد به دلم ...
    همون طور بی حرکت و مثل چوب نشسته بودم ...
    خانجان بلند شد و به من گفت : لیلا جون پاشو بیا دخترم , کارت دارم ...
    از خدا خواسته زود از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان