گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت یازدهم
بخش چهارم
و این یعنی عزیز خانم پاشو تو خونه ی ما قرص کرد و هر روز با علی به بهانه ی یک کاری میومد اونجا ...
ولی عزیز خانم تمام قول و قرارهاشو برای من ,فراموش کرده بود ...
جملاتی از این قبیل ... هر چی لیلا جون لازم داشته باشه , من براش تهیه می کنم ... یک دونه عروس که بیشتر ندارم ... برای یک دونه پسرم سنگ تموم می ذارم ... پول برای ما اهمیتی نداره ... برای عروسم خرج نکنم , برای کجا خرج کنم ؟
شما تعیین کنین عروسی کجا باشه و چطور برگزار بشه , روی چشمم انجام می دم ...
و خیلی حرفای دیگه که اصلا یادش نبود و هر کدوم رو خانجان می گفت , انکار می کرد ...
تا یک روز قرار بود بیان دنبال من که بریم پارچه بخریم تا لباس عروس بدوزیم ...
عزیز خانم با شوکت اومدن ... خانجان آماده بود ...
ولی عزیز خانم سرشو انداخت پایین اومد تو اتاق و نشست یک بقچه دستش بود , گذاشت جلوی خانجان و گفت : وای نمی دونی خانجان , خیال هر دومون رو راحت کردم ...
هر چی فکر کردم دیدم هیچ لباسی قشنگ تر از لباس عروسی شوکت نیست که لیلا تنش کنه ... چیه بیخودی بریم پول بدیم و پارچه بخریم ؟ تازه معلوم نیست چطوری از آب در بیاد ... بیا لیلا اینو بپوش اندازه ت کنم ...
خانجان با بی میلی بقچه رو باز کرد و گفت : وای عزیز خانم , شوکت ده سال پیش عروسی کرده ... این لباس کهنه شده , تمیزم که نیست ...
گفت : حرفا می زنین خانجان ... یک شب پوشیده , کهنه شده ؟ نباید اسراف کنیم ... بیا لیلا جون ... برو بپوش , اگر تنگ یا گشاد بود , برات درستش کنم ...
ناهید گلکار