خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۶/۱۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت یازدهم

    بخش ششم




    تا اون روز صبح که با خستگی از خواب بیدار شدم ...
    مثل کوه سنگین بودم ... از بس غصه خورده بودم گلوم درد گرفته بود و آب دهنم پایین نمی رفت ...
    هر چی به عروسی نزدیک تر می شدیم , حال من بدتر می شد ...
    پسرا رفته بودن سر کار و خانجان شیر گاوها رو می دوشید ...
    رختخوابم رو جمع کردم و با بی حوصلگی رفتم صورتم رو بشورم که یک مرتبه در با شدت باز شد و خورد به دیوار و خاله پیداش شد ...
    مثل گرگ زخم خورده , می غرید ...

    منو تو ایوون دید ... بدون سلام و احوال پرسی تند گفت : کو خانجانت ؟

    با دست طویله رو نشون دادم ...
    همون جا که ایستاده بود , با صدای بلند داد زد : خواهر ؟ خواهر , بیا اینجا ببینم ...
    خانجان فورا سرشو از در کرد بیرون .. رنگ به روش نداشت ... احساس کردم داره می لرزه ...
    گفت : خوش اومدی آبجی ... بفرما تو قربونت برم ... چی شده داد می زنی ؟
    خدا به خیر کنه سر صبح ...
    گفت : شنیدم لیلا رو شیرینی خوردی ... واسه چی ؟ چرا ؟
    خانجان دستشو با دامنش خشک کرد و گفت : هیس ... یواش ... بریم تو  , خودم برات می گم ...
    بیا بریم با هم حرف بزنیم , جلوی لیلا نگو ...
    خاله داد زد و تند و تند گفت : چرا نگم ؟ بهت چی گفتم خواهر ؟ برای چی این کارو کردی ؟ چرا اصرار داری لیلا رو بدبخت کنی ؟

    هرمز چش بود ؟
    بهت گفتم تحقیق کردم عزیز خانم اونطوری که وانمود می کنه نیست , پسرش لَشه ... می گن نجسی می خوره ...

    مگه بهت نگفتم لیلا رو بده به هرمز ؟ اون فردا دکتر می شه ... چرا گوش نکردی ؟ آخ ... آخ ... آخ خواهر , دارم آتیش می گیرم ... من نمی ذارم ...
    نمی ذارم تو لیلا رو بدبخت کنی ... الان برش می دارم می برمش ...
    منم حق به گردنش دارم ... تو نمی فهمی چیکار داری می کنی ...


    و من مات و متحیر مونده بودم ... زبونم خشک شده بود ...
    انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
    گفتم : خانجان به من دروغ گفتی ؟ شما نگفتی هرمز داره می ره فرنگ ؟
    خاله گفت : دستت درد نکنه خواهر , خوب مزد منو گذاشتی کف دستم ...
    من نمی ذارم تو لیلا رو بدبخت کنی ...

    و نشست رو پله و دستی از عصبانیت کشید به سرش و زد رو پاش و گفت : .. .اِ ... اِ ... اِ ... آخه چرا ؟
    زود باش تا از کوره در نرفتم بهم بگو چرا این کارو کردی ؟
    مگه بهت نگفتم صبر کن سه ماه از فوت جواد خان بگذره میام خواستگاری , نگفتم ؟
    هرمز بچه ام امیدوار شده ... اگر عزیز خانم رو اتفاقی نمی دیدم , تو نمی خواستی منو خبر کنی ؟


    خانجان نمی دونست چی بگه و چیکار کنه .. با سرعت از پله ها رفت بالا و خودشو انداخت تو اتاق ...
    خاله و من دنبالش رفتیم ...
    گفتم : خانجان , بگو چرا به من دروغ گفتی ؟ ...
    شروع کرد به گریه کردن و نشست رو زمین و پشت سر هم محکم زد روی پاهاش ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان