خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۲:۱۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    خانجان که نمی دونم برای چی گریه می کرد و همین طور اشک می ریخت , گفت : من کی به تو قول دادم ؟
    گفتم تا اون موقع اگر شوهر نکرده بود ... حالام که شیرینی خوردیم و انگشتر آوردن ...
    خاله گفت : نباید به تنها خواهرت خبر می دادی ؟
    من گفتم : خانجان ؟؟ شما این کارم کردی ؟ مگه نگفتی به خاله ات گفتم , بهانه آورده ... نگفتی ؟


    خانجان بین ما گیر کرده بود ... هر دو اونقدر ناراحت بودیم که چیزی حالیمون نبود ... دلم می خواست پر در بیارم خودمو به هرمز برسونم ...
    باورم نمی شد که خانجان همچین کاری با من کرده باشه ... ولی نمی تونستم اشک های اونو ببینم ...
    چنان زار می زد که دلم به حالش سوخت و همین طور که اشک هاشو پاک می کرد , گفت : خوب حالا یک فکری بکنیم ... آخه نمی شه که بیچاره ها تدارک عروسی دیدن , خرج کردن ...
    گفتم : خانجان چرا دروغ میگی ؟ برای من چه خرجی کردن ؟

    و با غیظ رفتم بقچه ی لباس عروس رو باز کردم و درش آوردم و به خاله نشون داد و گفتم : این لباس عروسی دخترشون بوده , آوردن من بپوشم ... حتی حاضر نشدن برام تنگ کنن ...
    خاله لبشو گاز گرفت و گفت : خاک عالم تو سر من و تو بکنن خواهر ... یعنی لیلا از من و تو بدتر بود ؟ ما هر دو شوهرای به اون خوبی کرده بودیم , چرا می خوای لیلا رو بدبخت کنی ؟ ...
    هرمز پسر خیلی خوب و سالمیه , مهربون و با ادبه ... تو رو خدا یکم به خودت بیا خواهر ...

    یک بار داد و بیداد راه میفته و به قول تو آبروریزی می شه اما دو روز دیگه همه یادشون می ره , عوضش لیلا بدبخت نمی شه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان