گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
اون روز من هم از اینکه هرمز به فکرم بود احساس خوبی داشتم و هم امیدوار بودم که خاله با همون زرنگی خاص خودش همه چیز رو روبراه کنه ...
و راستش اصلا ناراحتی خانجان برام مهم نبود ...
اما فردای اون روز تو خونه ی ما قیامتی بر پا شد ...
نزدیک ظهر در خونه باز شد و اول حسین و حسن در حالی که خون از چشمشون می ریخت , اومدن تو و پشت سرشون هم عزیز خانم و سه تا دختراش و علی وارد شدن ...
حسین داد زد : خانجان ... خانجان ؟ ...
خانجان که فهمیده بود ماجرا چیه , فورا چادرشو سرش کرد و رفت تو ایوون ...
من مثل بید می لرزیدم ... از ترس چشم هامو بستم و دعا کردم ...
خانجان با قیافه ی حق به جانب پرسید : چیه صداتو سرت کشیدی ؟
خوش اومدین عزیز خانم ... چی شده لشکرکشی کردین ؟ چه خبره ؟
عزیز خانم گفت : نمی دونم والله , از شما باید پرسید ... دستم بشکنه , چی کم گذاشتم برای دخترت ؟ ... چیزی که فراوونه دختر , تو سر سگ بزنی دختر پیدا می شه ... این کارا رو نداره ... اومدم ببینم خودت چی میگی ؟
خانجان گفت : نمی دونم در مورد چی حرف می زنین ...
حسین گفت : خانجان , خاله رفته قول و قرار رو پس گرفته ...
عزیز خانم گفت : فقط قول و قرار رو پس گرفته ؟ منو شست و گذاشت کنار ... به من میگه مثل گداها لباس کهنه براتون آوردم ...
اگر نمی خواستین چرا قبول کردین ؟ زوری تو کار بود ؟ می خواستین بگین نو کیسه است و لباس عروس نو می خواد ...
ناهید گلکار