خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۲:۲۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    اون روز من هم از اینکه هرمز به فکرم بود احساس خوبی داشتم و هم امیدوار بودم که خاله با همون زرنگی خاص خودش همه چیز رو روبراه کنه ...
    و راستش اصلا ناراحتی خانجان برام مهم نبود ...
    اما فردای اون روز تو خونه ی ما قیامتی بر پا شد ...

    نزدیک ظهر در خونه باز شد و اول حسین و حسن در حالی که خون از چشمشون می ریخت , اومدن تو و پشت سرشون هم عزیز خانم و سه تا دختراش و علی وارد شدن ...
    حسین داد زد : خانجان ... خانجان ؟ ...
    خانجان که فهمیده بود ماجرا چیه , فورا چادرشو سرش کرد و رفت تو ایوون ...

    من مثل بید می لرزیدم ... از ترس چشم هامو بستم و دعا کردم ...

    خانجان با قیافه ی حق به جانب پرسید : چیه صداتو سرت کشیدی ؟
    خوش اومدین عزیز خانم ... چی شده لشکرکشی کردین ؟ چه خبره ؟
    عزیز خانم گفت : نمی دونم والله , از شما باید پرسید ... دستم بشکنه , چی کم گذاشتم برای دخترت ؟ ... چیزی که فراوونه دختر , تو سر سگ بزنی دختر پیدا می شه ... این کارا رو نداره ... اومدم ببینم خودت چی میگی ؟
    خانجان گفت : نمی دونم در مورد چی حرف می زنین ...
    حسین گفت : خانجان , خاله رفته قول و قرار رو پس گرفته ...
    عزیز خانم گفت : فقط قول و قرار رو پس گرفته ؟ منو شست و گذاشت کنار ... به من میگه مثل گداها لباس کهنه براتون آوردم ...
    اگر نمی خواستین چرا قبول کردین ؟ زوری تو کار بود ؟ می خواستین بگین نو کیسه است و لباس عروس نو می خواد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان