خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۲:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم



    خانجان گفت : وای خدا مرگم بده ... کی گفته ؟ آبجیم ؟
    من خبر ندارم ... اون برای پسرش لیلا رو می خواد , این کارو کرده ...
    به مرتضی علی روح من و لیلا خبر نداره ... بیخودی اوقات خودتون رو تلخ نکنین ... بفرمایید تو ...


    من متعجب شده بودم ... باورم نمی شد ...
    پس خانجان من اون طوری که وانمود می کرد , نبود ... راحت نقش بازی می کرد و دروغ می گفت و اونقدر قیافه ی حق به جانبی داشت که منم داشتم باور می کردم ...
    ولی دنیا من سیاه شد ... فقط می لرزیدم ... می لرزیدم ....
    تو این وضع که حالم خیلی بد بود , شوکت اومد سراغم و وقتی حال منو دید , ناراحت شد و منو محکم گرفت تو بغلش ...
    گفت : الهی بمیرم برات ... قربونت برم , چیزی نشده ...
    اول که بغلم کرد , خوب چیزی نبود ولی یک مرتبه احساس کردم زیادی منو به خودش فشار می داد و مرتب صورتم رو یک طور بدی می بوسه ...
    چندشم شد ... زدم تخت سینه اش و دیدم صورتش هم تغییر کرده ...
    خیلی ازش بدم اومد و چادرم رو سرم کردم و از پله دویدم پایین ...
    و جلوی چشم اونا با گریه از خونه زدم بیرون ...
    حالم داشت به هم می خورد ... به طرف پایین می دویدم ...
    اونقدر سریع می رفتم که انگار می خوام از سرنوشتم فرار کنم ... دویدم و دویدم ...

    دنبال پناهگاهی می گشتم تا نجات پیدا کنم ... چرا شوکت اینطوریه ؟ چرا ازش بدم میاد ؟

    تا به گندم زار رسیدم ... هنوز سبز بود و کوتاه ... ولی من بدون اختیار رفتم وسط اونا و خودمو با سینه انداختم روی خاک و زار زار گریه کردم و به زمین مشت کوبیدم و ناله کردم ...
    یکم بعد که به خودم اومدم , احساس کردم یکی کنارم نشسته ...
    برگشتم نگاه کردم ... علی بود ... بدون اینکه حرفی بزنه , چشم هاش پر از اشک بود ...

    زود خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم و با بغض پرسیدم : تو اینجا چیکار می کنی ؟
    با حالت مظلومانه ای گفت : حسین می خواست بیاد , من اومدم ... یکی باید دنبالت میومد ...
    سکوت کردم ...
    گفت : تو نمی خوای زن من بشی ؟

    جواب ندادم ...
    دوباره پرسید : لیلا نمی خوای زن من بشی ؟ کس دیگه ای رو می خوای ؟ برای همین گریه می کنی ؟ ...
    ولی من خیلی خاطرتو می خوام , قول می دم برات شوهر خوبی باشم ... با هم خوشبخت می شیم ...
    گفتم : موضوع این نیست ... من نمی خوام شوهر کنم , آرزوهای دیگه ای دارم ...
    گفت : مثلا چی ؟

    گفتم : می خوام درس بخونم ... می خوام ساز بزنم , مثل این کسایی که تو رادیو می زنن ... می خوام از این کارا بکنم ... آرزوهای زیادی دارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان