گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت دوازدهم
بخش ششم
گفت : من کمکت می کنم ... درس بخون , ساز بزن ...
منم دوست دارم , خیلی هم خوبه ... هر سازی رو بخوای برات می خرم ...
به جون عزیزم , نه به جون تو قسم , هر کاری تو بگی می کنم ...
از گل بالاتر بهت نمی گم , آخه تو گلی ... یک گل قشنگ و ناز ...
گفتم : آخه شوهر کردن رو دوست ندارم ... تازه عزیز خانم فکر نکنم اجازه بده ...
گفت : اون با من , رگ خوابش دست منه ...
حسین و خانجان از راه رسیدن و ما رو با خودشون بردن خونه ...
من فورا رفتم تو اتاق و درو بستم و اونا هم رفتن ...
تا صبح گریه کردم و خانجانم کنارم نشست و پا به پای من اشک ریخت ...
اصرار می کرد حرف بزنم ...
ولی چیزایی که می دیدم و می شنیدم برام تازگی داشت و اینو فهمیدم که دنیا خیلی بی رحمه ...
فردا بعد از ظهر , علی اومد ... ماشینشو پر کرده بود از هدایایی که برای من خریده بود و مجبور شد چند نوبت بره تا میدون و برگرده ...
خانجان ذوق می کرد و به دامادش افتخار ... ولی من هیچ احساسی نداشتم ... حتی وقتی دیدم برام لباس عروس نو خریده ...
و سفارش کرد که از این کادوها به عزیز خانم حرفی نزنیم و خانجان فورا گفت : خاطرت جمع باشه مادر , لام تا کام ... من خودم این لباس رو خریدم ...
داشتم دورویی و دروغ رو با تمام وجودم حس می کردم ...
همه به هم دروغ میگن , نقش بازی می کنن و اونی که خودشون هستن رو نشون نمی دن ...
ناهید گلکار