خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۲:۳۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوازدهم

    بخش ششم



    گفت : من کمکت می کنم ... درس بخون , ساز بزن ...
    منم دوست دارم ,  خیلی هم خوبه ... هر سازی رو بخوای برات می خرم ...
    به جون عزیزم , نه به جون تو قسم , هر کاری تو بگی می کنم ...
    از گل بالاتر بهت نمی گم , آخه تو گلی ... یک گل قشنگ و ناز ...
    گفتم : آخه شوهر کردن رو دوست ندارم ... تازه عزیز خانم فکر نکنم اجازه بده ...

    گفت : اون با من , رگ خوابش دست منه ...


    حسین و خانجان از راه رسیدن و ما رو با خودشون بردن خونه ...
    من فورا رفتم تو اتاق و درو بستم و اونا هم رفتن ...
    تا صبح گریه کردم و خانجانم کنارم نشست و پا به پای من اشک ریخت ...
    اصرار می کرد حرف بزنم ...
    ولی چیزایی که می دیدم و می شنیدم برام تازگی داشت و اینو فهمیدم که دنیا خیلی بی رحمه ...
    فردا بعد از ظهر , علی اومد ... ماشینشو پر کرده بود از هدایایی که برای من خریده بود و مجبور شد چند نوبت بره تا میدون و برگرده ...

    خانجان ذوق می کرد و به دامادش افتخار ... ولی من هیچ احساسی نداشتم ... حتی وقتی دیدم برام لباس عروس نو خریده ...
    و سفارش کرد که از این کادوها به عزیز خانم حرفی نزنیم و خانجان فورا گفت : خاطرت جمع باشه مادر , لام تا کام ... من خودم این لباس رو خریدم ...


    داشتم دورویی و دروغ رو با تمام وجودم حس می کردم ...
    همه به هم دروغ میگن , نقش بازی می کنن و اونی که خودشون هستن رو نشون نمی دن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان