گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهاردهم
بخش اول
گفتم : مرسی , دستت درد نکنه ... تو واقعا این کارو می کنی ؟
گفت : معلومه , خوب بهت قول دادم ...
و بعد برای خودش یک جا پهن کرد موازی تشک من و روش دراز کشید ...
چراغ رو خاموش کردم ... چادرم رو کشیدم سرم و زیر اون لباس عروس رو از تنم در آوردم و لباس خواب پوشیدم و فورا رفتم زیر لحاف ...
علی تا اون موقع ساکت بود ...
زیر نور مهتاب که از پنجره ی حیاط خلوت به اتاق می تابید , می دیدمش ... چشمش باز بود ...
پرسید : میشه بهم بگی منو دوست داری یا نه ؟
گفتم : بخواب ... این حرفا چیه ؟
گفت : الان بگو , تا صبح نمی تونم صبر کنم ...
گفتم : تا امشب ازت بدم میومد ولی حالا اگر به قولت عمل کنی , دیگه بدم نمیاد ...
گفت : ولی من خیلی خاطرتو می خوام ... از روزی که دیدمت همه ی هوش و حواسم پیش تو بوده ...
گفتم : علی خوابم میاد , صبح حرف می زنیم ...
گفت : باشه , پس خواب خوب ببینی ...
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشمم سنگین شد ... سعی می کردم هوشیار بخوابم تا یک وقت نیاد تو رختخوابم ... با همون حالت احساس می کردم داره صدام می کنه ولی قدرت جواب دادن نداشتم ...
صبح از سر و صدای بیرون بیدار شدم ...
اومدم غلتی بزنم که دیدم علی کنارم خوابیده و تشکی که برای خودش پهن کرده , نیست ...
از جام پریدم و هولش دادم و داد زدم : اُی ... پاشو ...
از خواب پرید ...
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟ اینطوری به قولت عمل می کنی ؟
گفت : به خدا صبح اومدم ... رختخوابم رو جمع کردم ... اگر عزیز منو و خانجان تو می دیدن پیش هم نخوابیدیم , سکه ی یک پولمون می کردن ... باید جواب می دادیم ... من متهم به بی عرضگی می شدم ... به خدا دست بهت نزدم ...
آروم شدم و گفتم : می دونم , من خوابم سبکه ... مرسی به فکر من بودی ...
علی به نظرم خیلی خوب اومد ... هر چی می گفتم گوش می داد ... از اون مردای بدی نبود که بخواد به من زور بگه ...
این بود که مهرش به دلم افتاد و نسبت بهش احساس نزدیکی کردم ...
نه که یاد هرمز نیفتم ولی دیگه از اونم بدم نمی اومد ... به هر حال من دیگه زن اون بودم ...
ناهید گلکار