گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهاردهم
بخش پنجم
با اینکه برای من زیاد مهم نبود , ولی اون حتی نگذاشت من یکی از اون کادوها رو درست ببینم ...
آخر شب موقع رفتن خانجان شده بود و حسین اومده بود دنبالش ...
منو به سینه گرفت و مدتی هر دو با هم گریه کردیم ...
گفتم : خانجان تو رو خدا منو اینجا نذار , خیلی می ترسم ...
گفت : منم می ترسم مادر , دیگه از این به بعد از فکر تو خواب و خوراک ندارم ... نمی دونم چی خاکی تو سرم بریزم ...
بچه ام رو با دست خودم انداختم تو آتیش ...
اما وقتی علی اومد خداحافظی کنه , ازش تشکر کرد و گفت : الهی شکر که تو پسر خوب و مهربونی هستی ... مواظب لیلا باش , دست تو سپردمش ...
خانجان که رفت , عزیز خانم رفت بالا و به علی هم گفت : بیا کارت دارم ...
داشتم فکر می کردم چرا ما اول یک کاری رو که می دونیم غلطه می کنیم بعداً عزا می گیریم ؟ ...
ولی دلم پیش خانجان مونده بود و دلشوره ای گرفته بودم , نگفتنی ...
ترس و وحشت از مواجه شدن با زندگی که مادرم هم ازش می ترسید و می گفت از این به بعد خواب و خوراک نداره ...
اگر مادر من زن عاقلی بود , دم رفتن این حرفا رو به من نمی زد ... دل منم کوچیک بود و داشت می ترکید ...
گوشه ی اتاق کز کردم و زانوی غم تو بغل گرفتم ...
احساس می کردم یکی پرتم کرده تو یک چاه و همین طور دارم می رم پایین ...
علی بالا مونده بود و مدتی طول کشید تا برگشت و من همین طور نشسته بودم و غصه می خوردم ...
دیروقت بود ... اومد پیش من و یکم بهم نگاه کرد ... جلوم نشست و گفت: کی گل منو پژمرده کرده ؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم : علی من می ترسم ...
گفت : مگه من مُردم ؟ به خدا , به ولای علی , اگر کسی بهت چپ نگاه کنه روزگارشو سیاه می کنم ... هر کی می خواد باشه ...
خوب حالا اخم هاتو وا کن ... بهم بگو ... چادر و روسری می خواد , ندارم ...
گفتم : ول کن تو رو خدا , حوصله ندارم ...
دستشو گذاشت زیر چونه ی من و دوباره گفت : چادر و روسری می خواد , ندارم ... آهان بلد نیستی , بهانه در آوردی ...
موندی دیگه ؟ ... پس من بردم ...
همین طور که اوقاتم تلخ بود و اخمم تو هم , گفتم : مطرب و عنتری می خواد , ندارم ...
اومد جلو و دست انداخت دور گردن من و گفت : اخم نکن , تَخم نکن , لب ور نچین گوگوری مگوری ... قربون اون اخمت بره شوهرت ان شالله ...
من مثل شیر بالای سرت هستم ... تا منو داری , غم نداری ...
گفتم : مگه خودم مُردم ؟ منم شیرم , مگه چیه ؟
گفت : شیر باش , این طوری منم بیشتر دوستت دارم ...
ناهید گلکار