خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    با اینکه برای من زیاد مهم نبود , ولی اون حتی نگذاشت من یکی از اون کادوها رو درست ببینم ...
    آخر شب موقع رفتن خانجان شده بود و حسین اومده بود دنبالش ...
    منو به سینه گرفت و مدتی هر دو با هم گریه کردیم ...
    گفتم : خانجان تو رو خدا منو اینجا نذار , خیلی می ترسم ...
    گفت : منم می ترسم مادر , دیگه از این به بعد از فکر تو خواب و خوراک ندارم ... نمی دونم چی خاکی تو سرم بریزم ...
    بچه ام رو با دست خودم انداختم تو آتیش ...

    اما وقتی علی اومد خداحافظی کنه , ازش تشکر کرد و گفت : الهی شکر که تو پسر خوب و مهربونی هستی ... مواظب لیلا باش , دست تو سپردمش ...
    خانجان که رفت , عزیز خانم رفت بالا و به علی هم گفت : بیا کارت دارم ...
    داشتم فکر می کردم چرا ما اول یک کاری رو که می دونیم غلطه می کنیم بعداً عزا می گیریم ؟ ...
    ولی دلم پیش خانجان مونده بود و دلشوره ای گرفته بودم , نگفتنی ...
    ترس و وحشت از مواجه شدن با زندگی که مادرم هم ازش می ترسید و می گفت از این به بعد خواب و خوراک نداره ...
    اگر مادر من زن عاقلی بود , دم رفتن این حرفا رو به من نمی زد ... دل منم کوچیک بود و داشت می ترکید ...
    گوشه ی اتاق کز کردم و زانوی غم تو بغل گرفتم ...
    احساس می کردم یکی پرتم کرده تو یک چاه و همین طور دارم می رم پایین ...

    علی بالا مونده بود و مدتی طول کشید تا برگشت و من همین طور نشسته بودم و غصه می خوردم ...
    دیروقت بود ... اومد پیش من و یکم بهم نگاه کرد ... جلوم نشست و گفت: کی گل منو پژمرده کرده ؟
    شونه هامو انداختم بالا و گفتم : علی من می ترسم ...
    گفت : مگه من مُردم ؟ به خدا , به ولای علی , اگر کسی بهت چپ نگاه کنه روزگارشو سیاه می کنم ... هر کی می خواد باشه ...
    خوب حالا اخم هاتو وا کن ... بهم بگو ... چادر و روسری می خواد , ندارم ...
    گفتم : ول کن تو رو خدا , حوصله ندارم ...
    دستشو گذاشت زیر چونه ی من و دوباره گفت : چادر و روسری می خواد , ندارم ... آهان بلد نیستی , بهانه در آوردی ...

    موندی دیگه ؟ ... پس من بردم ...

    همین طور که اوقاتم تلخ بود و اخمم تو هم , گفتم : مطرب و عنتری می خواد , ندارم ...
    اومد جلو و دست انداخت دور گردن من  و گفت : اخم نکن , تَخم نکن , لب ور نچین گوگوری مگوری ... قربون اون اخمت بره شوهرت ان شالله ...
    من مثل شیر بالای سرت هستم ... تا منو داری , غم نداری ...
    گفتم : مگه خودم مُردم ؟ منم شیرم , مگه چیه ؟
    گفت : شیر باش , این طوری منم بیشتر دوستت دارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان