گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهاردهم
بخش ششم
آروم شدم ....
ولی اون بیشتر بهم نزدیک شد ...
گفتم : چیکار می کنی ؟ ولم کن ... علی ولم کن ... چرا اینطوری می کنی ؟ نمی خوام ...
خواستم بلند بشم ولی منو انداخت رو زمین ...
هر چی تقلا کردم , فایده ای نداشت ... حتی گریه و التماس کردم ...
و بعد از مدتی در حالی که انگشت دستم رو به شدت گاز گرفته بودم و خون میومد , گوشه اتاق رها شدم و اون از اتاق رفت بیرون ...
خودمو جمع کردم ...
می لرزیدم و اشک می ریختم ...
از خودم بیزار بودم ... از زندگی بدم اومده بود ... دلم می خواست بمیرم ...
علی برگشت و شرمنده جلوم نشست ...
تا اومد حرفی بزنه , داد می زدم : خفه شو ... ولم کن ...
برو کنار نمی خوام ببینمت , تو قول داده بودی ...
همه ی قول هات همین طوره ؟
دیگه بهت اعتماد ندارم ... ولم کن , ازت بدم میاد ...
علی هر چی تلاش کرد , من آروم نشدم و همون جا روی زمین خوابم برد و اجازه ندادم حتی بالش زیر سرم بذاره ...
انگار می خواستم خودم رو تنبیه کنم ...
راستی چطور ممکن بود یک دختر بچه رو از همه چیز بترسونن ...
از مرد , از رابطه ی جنسی , از بی حیایی ... و یک مرتبه در سن کم از اون بخوان ازدواج کنه و بدون چون و چرا از یک مرد تمکین کنه ...
و این حکایتی بسیار عجیب و باورنکردنی بود و دور از عقل ...
دروغ می گفتن , به هم نارو می زدن و ما رو به خاطر همون حرف ها از خدا و جهنم می ترسوندن ...
ناهید گلکار