گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و یکم
بخش اول
شوکت تا منو دید , با اون صدای مردونه اش که روز به روز کلفت تر می شد پرسید : اومدی لیلا جون ؟ کجا رفته بودی ؟ منظر می گفت رفتی سر کار , آره ؟
گفتم : خوش اومدی ... هنوز معلوم نیست , این کارو دوست ندارم ولی چاره ای هم ندارم ...
با هم روبوسی کردیم و نشستیم ...
گفت : می دونم برا چی رفتی سر کار , حتما پول نداشتی ... خودت می دونی که منم دستم خالیه وگرنه نمی گذاشتم تو بی پول بمونی ...
گفتم : نه بابا , من که از شما پول قبول نمی کردم ... وگرنه هم خانجانم هم داداشم بودن , نمی خوام از اونا پول بگیرم ...
تازه خاله هم هست , حواسش به منه ...
با چیزایی که امروز دیدم دیگه هیچی برام مهم نیست ... شما چطوری ؟
گفت : چطور می خواستم باشم ؟ عزیزم خیلی حالش بده , از شب تا صبح و از صبح تا شب کارش اشک ریختنه ... یک دونه پسرش از دست رفت ...
پرسیدم : شوکت خانم برای من تعریف می کنی اون روز چی شد که علی اونقدر عصبانی شده بود ؟
گفت : نپرسی و ندونی بهتره ... ولش کن , دیگه گذشت و رفت و کاری که نباید می شد , شد ...
گفتم : ولی می خوام بدونم ... برای من خیلی مهمه , همش فکرم رو در گیر می کنه ...
گفت : عزیز می خواست علی رو وادار کنه و ببره خواستگاری ...
اول بهش پول داد , بعدم باهاش حرف زد ... اولش حرف می زدن و علی با زبون خوش گفت : من لیلا رو دوست دارم , نمی خوام زن دیگه ای بگیرم ...
ولی عزیز زیر بار نرفت و می گفت : تو چون تا حالا زن به خودت ندیده بودی لیلا به دهنت شیرین اومده , صبر کن یکی دیگه برات بگیرم اون وقت می فهمی با چه بی عقلی زندگی می کردی ...
تو نمی فهمی اما همه ی مردم دارن همینو میگن ...
ناهید گلکار