خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۰:۲۳   ۱۳۹۷/۱/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    شوکت می خواست آرومم کنه , چون من حین گفتن این حرفا بدنم می لرزید و آشفته شده بودم ...
    اومد جلو و بغلم کرد و گفت : الهی من بمیرم برات ... راست میگی , حق با توست ... من و عشرت و اقدس می دونیم حق با توست ولی قبول کن که اون یک مادره و دلش نمی خواست کار به اینجا بکشه ...


    احساس کردم شوکت دوباره منو زیادی به خودش فشار می ده ...
    با سرعت خودمو کنار کشیدم و وانمود کردم با حرفش مخالفم ...

    ولی این حس مردونه ای که اون داشت , منو آزار می داد ... شایدم منظور بدی نداشت ولی من دوست نداشتم ...
    ازش خواستم بریم پیش خاله با هم حرف بزنیم ... حتی از تنها بودن با اون هم واهمه داشتم ...
    از همون اولی که زن علی شدم این حس در من به وجود اومده بود ...

    بدون اینکه بدونم , در واقع اون یک مرده که روزگار به طور بی رحمانه ای لباس زن به تنش کرده و این برای اون زمان ننگ بزرگی بود و همه به چشم حقارت و تحقیر بهش نگاه می کردن ... در حالی که اون رنج فراوانی می برد و دنیای تلخ و سیاهی رو تجربه می کرد ...
    و مجبور بود تمام احساس و عواطف طبیعی رو که خدا در وجودش گذاشته بود سرکوب کنه و بسوزه و بسازه ...
    کاش زمانی می رسید که آدم ها همدیگر همون طوری که خدا آفریده قبول می کردن و دست خدا رو تو وجود هم می دیدن ...


    شوکت رفت و من با یک دنیا غم تو اتاقم تنها موندم ...
    علی رو می خواستم تا نازم رو بکشه ... برام وقت و بی وقت شعر بخونه و بشکن بزنه و منو وادار کنه زندگی رو از دریچه ی لودگی و خوشگذرونی ببینم ...
    چون اون از دنیا چیزی جز این نمی دید ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان