خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



    یک روسری بستم دور گردنم ، آستین هامو بالا کشیدم . با اینکه خودم تجربه ی زیادی , تو کار کردن  نداشتم ولی با تمام وجود دلم می خواست اونجا رو تمیز کنم ...
    زبیده چند تا جارو و مقداری پارچه ی کهنه آورد ... گفتم : هر چی پودر و صابون داری بیار , لازم داریم ...
    گفت : نمی شه خانم , این ها مال چند ماهه ... اگر تموم بشه دیگه بهمون نمی دن , شما خبر ندارین ...
    گفتم : تو بیار به من قرض بده , فردا همشو می خرم و میارم ... این طوری خوبه ؟
    با عجله رفت و مقدار زیادی مواد شوینده آورد و پرسید : کافیه ؟

    گفتم : ان شالله , تا ببینم چی میشه ...
    زبیده خانم بچه های کوچیک رو جمع کن تو یک اتاق تا ما بقیه رو تمیز کنیم ...
    به اولین اتاق که وارد شدم احساس کردم کار آسونی نیست و تمیز شدن اینجا محال ممکنه ...
    یکم نگاه کردم و با خودم گفتم : نترس لیلا ... شروع کن , خدا کمکت می کنه ...
    بلند و قاطع گفتم : بچه ها زود ملافه ها و روبالشی ها رو باز کنین , لباس های کثیفتون رو هم بریزین روی اونا ...
    سودابه , برو به آقا یدی بگو یک دیگ بزرگ آب جوش بذاره ...


    رخت های کثیف رو که جمع کردیم , گفتم : اتاق رو خالی کنین , هیچی اینجا نباشه ... زود باشین ...
    بچه ها تند تند فرش رو جمع کردن و توی سالن پهن کردن و رختخواب ها رو بردن اونجا ... بعد وسایلشون رو جمع کردن ...

    دست به دست آب میاوردن و می شستیم ... از در و دیوار گرفته تا پنجره ها و زمین ... همه جا رو برق انداختیم ...
    وقتی اونا کار می کردن , دلم برای دست های ضعیف و لاغرشون که توان نداشت می سوخت ... این بود که خودم بیشتر از اونا تلاش می کردم ...
    کار که تموم شد , رفتم سراغ لباس های اونا ... پشت آشپزخونه جایی بود که بچه ها حموم می کردن ولی به خاطر کمبود صابون خیلی دیر به دیر می تونستن از اونجا استفاده کنن ...
    رخت ها رو با آب داغی که آقا یدی حاضر کرده بود , خیس کردم و صابون رنده شده ریختم توش و همه با هم شروع کردیم به لگد کردن ...
    اون طفل معصوم ها خوشحال بودن و فکر می کردن داریم بازی می کنیم ...
    نمی دونم , خودشون می گفتن به خاطر موندن شما اینجا خوشحالیم ... و من خودم نمی فهمیدم برای چی از بودن من خوشحال هستن ...
    اما به من دلگرمی می دادن و قلبم رو که مدتی بود دچار یخ زدگی شده بود , گرم می کردن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان