گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و دوم
بخش سوم
هر لحظه که می گذشت , با محبتی که اون بچه ها به من داشتن انگار بار مسئولیت من سنگین تر می شد ...
وقتی می رفتم خونه احساس کردم زبیده خانم ناراحته و رفتارش با من فرق کرده ...
شایدم حق داشت ... اون سر پرست یتیم خونه بود و من اون روز نظام اونجا رو به هم زده بودم ...
به روی خودم نیاورم و رفتم ...
شب پولایی رو که علی پیشم گذاشته بود رو برداشتم و بردم پیش خاله ... دو زانو نشستم و دستمال پول رو گذاشتم جلوش و لای اونو باز کردم ... گفتم : خاله جون , می خوام این پول رو خرج یتیم خونه کنم ... ببینین چیزایی رو که لازم دارم این اندازه می شه ؟ ...
با حیرت به پولا نگاه کرد و گفت : این همه پول رو از کجا آوردی ؟
گفتم : عزیز خانم داده بود به علی که راضیش کنه زن بگیره ...
اونم امانت گذاشت دست من , قرار بود خرج نکنیم تا بعد از محرم بریم با هم بگردیم ... حالا علی نیست و برای شادی روح خودش خرج می کنم ...
چون اون شادی رو دوست داشت و غم به دلش راه نمی داد ...
خاله دستمال رو انداخت روی پول ها و گفت : بردار دختر , این حق توست ... بیخودی لوطی بازی در نیار , تو حالا به این پول احتیاج داری ...
گفتم : نه , دلم رضا نمی شه دست به این پول بزنم ... در عین حال دلمم نمی خواد به عزیز خانم پس بدم ... این بهترین کاره , تازه چهلم علی هم هست این طوری روحش شاد می شه ...
ناهید گلکار