گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و چهارم
بخش اول
پرسید : می تونی ویولن بزنی ؟
گفتم : نه بابا , هنوز از نزدیک یک ویولن ندیدم ولی خیلی دوست دارم یاد بگیرم ... شوهرم , یعنی علی خدابیامرز , اون می خواست ...
و چشمم پر از اشک شد و بغض شدیدی گلومو گرفت و نتونستم حرفم رو تموم کنم ... رومو برگردوندم و در همون موقع خاله و انیس الدوله اومدن ...
هر دو با خوشحالی از من تعریف می کردن ...
انیس خانم گفت : به خدا باورم نمی شه تو با این سن , این همه کار بلد باشی ... چند سال داری ؟ شنیدم نازپرورده هم هستی لیلا جون ...
گفتم : فکر کنم چهارده سال ...
با تعجب گفت : بیشتر به نظر میای , یادت باشه بازرس اومد ما گفتیم تو هفده سال داری ...
ماشالله قد و هیکلت هم به هفده سال می خوره ... ولی به خدا احسنت به تو , خیلی ممنونم ازت که روسفیدم کردی ...
گفتم : شما هم بهم پاداش می دین ؟
گفت : چی گفتی ؟
گفتم : آقا هاشم به من پاداش داد و برای بچه ها تخت آورد ... اگر می شه شما هم یک خواهش منو برآورده کنین ...
لب هاشو با ناباوری غنچه کرد و گفت : تا چی بخواهی ؟ شاید از عهده ی ما بر نیاد ... این روزا خیلی اینجا خرج برداشته , رحم کن تو رو خدا ...
همین تخت ها می دونی چقدر شد ؟ سر گنج قارون که نشستیم ... یکم یواش تر برو ما بهت برسیم عزیزم ...
گفتم : می خوام حیاط رو گلکاری کنیم ... یک قسمت درست کنم که سبزی و گوجه و بادمجون و کدو بکاریم و ازش استفاده کنیم ...
سرشو به علامت رضایت تکون داد و گفت : نه , این خوبه ... شدنیه , باشه ... باشه , فکر خوبیه ... این کاری نداره ... هاشم جان به میرزا بگو بیاد انجامش بده , هزینه اش با من ...
گفتم : خیلی ممنونم ازتون , شما خیلی مهربون هستین ... ولی یک خواهش دیگه هم دارم ... می شه یک آشپز هم برامون بیارین ؟ ... تمام وقت ما به غذا پختن صرف میشه , تازه واقعا نمی دونیم چی درست کنیم ...
گفت : این یکی رو حالا قول نمی دم , باید دولت به ما نیرو بده ...
هاشم باز در حالی که شگفت زده به من نگاه می کرد , گفت : اینم با من ... پیشنهاد می کنم و پیگیر می شم ... شاید قبول کردن , خدا رو چه دیدی ؟
و بعد خنده ی بلندی کرد و ادامه داد : اینم با من , یک کاریش می کنم ... ولی لیلا خانم این طوری که شما پاداش می خواین , بهتره کاری نکنین ... ما راحت تر بودیم ...
ناهید گلکار