خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۷/۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم



    شب همه با خوشحالی توی تخت خودشون خوابیدن و من کنار آمنه دراز کشیدم ...
    سرشو آورد جلو و گفت : میشه بغلم کنین ؟

    گفتم : فدات بشم , برای چی نشه ؟ بیا اینجا ببینم , سرتو بذار روی سینه ی من ...
    چنان محکم به من چسبیده بود که انگار نمی خواست هرگز از من جدا بشه و تا صبح به همون شکل در آغوش هم خوابیدیم ...
    صبح زود یکم هوشیار شدم ... بدنم خشک شده بود و نمی تونستم حرکت کنم ,  هم از کار زیاد روز قبل و هم از یکنواخت خوابیدن ...
    ولی نگاه هایی رو روی خودم احساس کردم ... چشمم رو که باز کردم دیدم بچه ها دورم ایستادن ...
    همین طور که دراز کشیده بودم , پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
    گفتن : نه ... نه ...
    گفتم : پس چرا اینجا وایستادین ؟
    یاسمن دختر پنج ساله ای بود با موهای فرفری و سبزه و چشمانی درشت و سیاه ... آهسته دست منو گرفت و گفت : لیلا جون پیش ما هم می خوابی ؟ ...
    از جام بلند شدم و در حالی که باز اون بغض لعنتی تو گلوم نشست , گفتم : پس ماجرا اینه ... دلتون خواست ... باشه , هر وقت موندم به نوبت پیش یکی می خوابم ... خوبه ؟ ... حالا برین دست و صورتون رو بشورین ...
    مرتب بشین , همون طور که زبیده خانم می خواد ...
    یکی از اونا گفت : ما زیبده خانم رو دوست نداریم هر کاری شما بگی می کنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان