گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و چهارم
بخش پنجم
زبیده با اینکه خیلی به اون بچه ها سخت می گرفت ولی کاری کرده بود که اونا دخترای حرف گوش کنی شده بودن ...
و اگر هیچی یاد نگرفته بودن , نظم رو رعایت می کردن و من متعجب بودم که خیلی زیاد هم از اون می ترسیدن ...
روز اول عید بود و من خیلی کار داشتم ... باید برای ناهار اونا رشته پلو درست می کردیم و فقط سه تا مرغ داشتیم که بعد از پختن به تکیه های خیلی کوچیک در آوردیم تا به همه برسه ...
نزدیک ظهر قبل از اینکه ناهار اونا رو بدم , خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم ... زود باش , می خوایم بریم خونه ی خانجانت ...
دیگه نمی تونستم بهانه بیارم ...
دلم نمی خواست از اونجا برم چون تا پامو می ذاشتم بیرون , یاد علی و یاد زندگی از دست رفته ی خودم میفتادم ...
ولی وقتی با بچه ها بودم همه چیز یادم می رفت ...
با خاله رفتیم چیذر ... من و خاله و ملیزمان و هوشنگ بودیم ...
خانجان از ما استقبال کرد و گفت : مادر , ما می خواستیم بعد از ظهر بیایم پیش تو , آخه تو عزادار بودی ... هر چند که من علی رو به اندازه ی پسرای خودم دوست داشتم ...
حسین پرسید : ناهار خوردین خاله ؟
خاله با شوخی ولی با منظور گفت : معلومه که نخوردیم , این سئواله تو از ما می کنی ؟ فکر کردی تعارف می کنم و گرسنه از اینجا می ریم ؟ هر چی باشه می خوریم پررو ...
حسین گفت : ای وای نه خاله جون , قدمتون روی چشم من ... این حرفا چیه ؟ ...
ناهید گلکار