خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۷/۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم



    زبیده با اینکه خیلی به اون بچه ها سخت می گرفت ولی کاری کرده بود که اونا دخترای حرف گوش کنی شده بودن ...
    و اگر هیچی یاد نگرفته بودن , نظم رو رعایت می کردن و من متعجب بودم که خیلی زیاد هم از اون می ترسیدن ...


    روز اول عید بود و من خیلی کار داشتم ... باید برای ناهار اونا رشته پلو درست می کردیم و فقط سه تا مرغ داشتیم که بعد از پختن به تکیه های خیلی کوچیک در آوردیم تا به همه برسه ...
    نزدیک ظهر قبل از اینکه ناهار اونا رو بدم , خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم ... زود باش , می خوایم بریم خونه ی خانجانت ...


    دیگه نمی تونستم بهانه بیارم ...
    دلم نمی خواست از اونجا برم چون تا پامو می ذاشتم بیرون , یاد علی و یاد زندگی از دست رفته ی خودم میفتادم ...
     ولی وقتی با بچه ها بودم همه چیز یادم می رفت ...


    با خاله رفتیم چیذر ... من و خاله و ملیزمان و هوشنگ بودیم ...
    خانجان از ما استقبال کرد و گفت : مادر , ما می خواستیم بعد از ظهر بیایم پیش تو , آخه تو عزادار بودی ... هر چند که من علی رو به اندازه ی پسرای خودم دوست داشتم ...
    حسین پرسید : ناهار خوردین خاله ؟
    خاله با شوخی ولی با منظور گفت : معلومه که نخوردیم , این سئواله  تو از ما می کنی ؟ فکر کردی تعارف می کنم و گرسنه از اینجا می ریم ؟ هر چی باشه می خوریم پررو ...
    حسین گفت : ای وای نه خاله جون , قدمتون روی چشم من ... این حرفا چیه ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان