خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۸:۱۱   ۱۳۹۷/۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول



    صورتش برافروخته شده بود و با حالتی که دلش می خواست من بفهمم که دروغ میگه , گفت : نه لیلا جون , چیزی نشده ... کسی به ما حرفی نزده ... ما که از چیزی نمی ترسیم ... هیچ کس هم ما رو تهدید نکرده ...
    گفتم : فهمیدم عزیزم , تو برو ... آماده بشین برای ناشتایی ... ببینم سودابه , چایی حاضره ؟
    گفت : زبیده خانم گفت لازم نیست , امروز چایی نداریم ...فکر کنم ما داریم تنبیه می شیم ... تو رو خدا نگین من بهتون گفتم ...


    درو باز کردم و رفتم به طرف آشپزخونه ...
    زبیده داشت نون و پنیر درست می کرد ... با یک خنده ی مصنوعی گفت : سلام , اومدین ؟ قرار نبود امروز بیان , خانم گفته بود دو سه روز شما تعطیلی دارین ... من و نسا به بچه ها رسیدگی می کنیم , شما لازم نیست اینجا باشین ...


    احساس کردم بوی بدجنسی و حسادت میاد و اون می خواد اوضاع رو تو دستش بگیره و دوباره یتیم خونه رو به حالت قبل برگردونه ...
    خیلی قاطع گفتم : زبیده خانم برو چایی درست کن , زود ... به کار منم کار نداشته باش , تو چیکار داری من می خوام بیام یا نه ؟
    دلم نمی خواد برم تعطیلی , به کارِت برس ...


    تا حالا اینطوری باهاش حرف نزده بودم , خواستم بدونه که نمی تونه به من دستور بده ...
    گفت : لیلا خانم , برای خودتون می گم ... خانم گفتن عید اولتونه و میان دیدن شما ...

    با حرص داد زدم : زود ناشتایی رو حاضر کنین , چایی هم باشه ...
    نسا زود باش , بچه ها گرسنه هستن ...

    و از در آشپزخونه اومدم بیرون ... داد زدم : سودابه , با دو تا از دخترا کمک کنین سفره رو پهن کنید روی میز ... بشقاب ها رو بذار ... یادت باشه بعد از این بدون بشقاب , ناشتایی نمی خورین ...


    بدنم می لرزید ... توان مقابله با کسی رو نداشتم ...
    اونقدر با عزیز خانم دست و پنجه نرم کرده بودم که حوصله ی کشمش دوباره در اون زمان برای من غیرقابل تحمل بود ...
    خواستم اون روز از در دوستی با زبیده در بیام ولی نمی تونستم آدم هایی رو که فقط به خودشون فکر می کردن رو تحمل کنم ...


    رفتم سراغ آمنه ... اون همیشه جلو در با اشتیاق منتظر من بود و تقریبا تمام روز دنبالم میومد ولی اون روز خبری ازش نبود ...
    دیدم هنوز رو تختش نشسته و اخم هاش تو همه ... اصلا همه ی بچه ها یک طوری پژمرده شده بودن ...
    بدون اینکه حرفی بزنم , رفتم و کنارش نشستم و بلند پرسیدم : بچه ها از من دلخورین ؟
    گفتن : نه لیلا جون ...
    گفتم : پس چرا به من محل نمی ذارین ؟
    آمنه گفت : زبیده خانم دعوا می کنه ... گفته حق ندارین با ...
    همه با همه گفتن : نگو ... آمنه نگو ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان