خانه
374K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۸:۲۲   ۱۳۹۷/۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم



    اونقدر از دست زبیده عصبانی بودم که دیرم می شد آقا هاشم زودتر بره تا حسابشو بذارم کف دستش ...
    وقتی به طرف در ورودی می رفتم دیدم از پشت پنجره , سرشو دزدید ...
    انگار دلواپسِ این بود که نکنه من شکایتش رو به آقا هاشم کرده باشم ...

    آمنه جلوی در ایستاده بود ... دستشو فرو کرد تو دستم ...
    بغلش کردم و بوسیدمش و بلند طوری که زبیده بشنوه , گفتم : قربونت برم دختر قشنگم , تو برو تو اتاقت بازی کن تا من دست کسی رو که روی تو دراز شده رو بشکنم ...


    آمنه رو گذاشتم زمین ...

    زبیده با سرعت می رفت به طرف آشپزخونه ... منم دنبالش ...

    اما وارد که شدم , دیدم دود غلیظی اونجا رو پر کرده ... اجاق آتیش گرفته بود .. .
    زبیده برای اینکه از کار من سر در بیاره , بدون اینکه دودکش روی آتیش بذاره اومده بود بیرون ...

    چشم چشمو نمی دید ... فورا پنجره ها رو باز کردیم و دود رو با پارچه از اونجا بیرون کردیم ...
    چشمم افتاد به دیگ سیب زمینی ... گفتم : این چیه زبیده خانم ؟ مگه قرار نشد به بچه ها ناهار , سیب زمینی ندیم ؟
    گفت : چیز دیگه ای نداریم , باید صرفه جویی کنیم تا آخر برج برسه ... فردا گشنه می مونن ...
    گفتم : برای فردا , فردا فکر می کنیم ...
    نسا , برو آقا یدی رو صدا بزن بره قلم گاو بگیره تا براشون آش بلغور درست کنیم ... شما هم بلغورها رو خیس کن , منم حبوباتشو آماده می کنم ...
    زبیده همین طور ایستاده بود یک فکری کرد و گفت : ببین لیلا خانم , با ناز و اطوار نمی شه یتیم خونه اداره کرد ...


    وای اینو که گفت , من مثل بمب منفجر شدم ... یاد کارای عزیز خانم و طعنه های اون افتادم که به من می گفت با ناز و اطوار پسر منو کشوندی طرف خودت ...
    حالا هیچی نمی فهمیدم ... پریدم یقه ی اونو گرفتم و هلش دادم ...

    خورد به دیوار و گفتم : من این جوریم , با ناز و اطوار کارمو از پیش می برم ولی اجازه نمی دم کسی با این بچه ها بدرفتاری کنه ... به تو هم اجازه نمی دم به کارم دخالت کنی ... خودتم می دونی ازت راضی نیستن , الان منم راضی نیستم ...
    بعد از حرص دندون هامو بهش نشون دادم و سرش داد زدم : این بار دست روی بچه ها دراز کنی یا باهاشون بدرفتاری کنی , یک ساعت نمی ذارم اینجا بمونی ... خفه ت می کنم , شنیدی ؟
    همین جا جلوی بچه ها می زنمت ... منو اینطوری نیگا نکن , ده وجبم زیر زمینه ...

    تو بخوای پدر نداشته ی این بچه ها رو در بیاری , من دمار از روزگارت در میارم ... با من راه بیا زبیده وگرنه بد می بینی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان