گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و ششم
بخش اول
آقا هاشم همینطور که از خنده ریسه می رفت , گفت : اصلا یک کاری کنین ... هر چی پاداش خودتون می خواین و قصد دارین به من بدین , یک جا بگین و تمومش کنین ...
منم با خنده گفتم : نمی شه , اینطوری ذوق زده می شین و قدر پاداش ها رو نمی دونین ...
باز از خنده ریسه رفت و گفت : نه تو رو خدا لیلا خانم , به این زودی ها دیگه نه به ما پاداش بدین نه از ما پاداش بخواین ...
گفتم : نمی شه دیگه , سر شوخی رو خودتون باز کردین ...
خوب اون زمان من اون درایتی رو که لازم بود هنوز نداشتم و هر چی به فکرم می رسید انجام می دادم ...
گفتم : می دونم , انگار زیاده روی کردم ... چشم , حالا با همین لطف شما می سازیم ...
آقا هاشم برای اولین بار کنار بچه ها نشسته بود و با اونا حرف می زد ...
صورتش طوری بود که معلوم می شد داره لذت می بره ... انگار به دنیای جدیدی پا گذاشته بود ...
از یکی پرسید : حالا دیگه اینجا رو دوست داری ؟
با خجالت گفت : بله آقا ...
از آمنه پرسید : خیلی لیلا جونت رو دوست داری ؟
اون بچه که خیلی دوست داشتنی بود و خیلی رُک و راست , بدون اینکه جواب اونو بده , پرسید : اگر دوست داشته باشم منو می دین به سگ های خیابون بخورن ؟
هاشم با تعجب گفت : نه دخترم , برای چی این فکر رو کردی ؟
گفت : آخه زبیده خانم ما رو زد و به ما گفت لیلا جون رو دوست نداشته باشیم وگرنه ما رو می ده به سگ ها ی تو خیابون بخورن ...
هاشم به من نگاه کرد و گفت : حقیقت داره ؟ زبیده این بچه ها می زنه ؟ زنیکه ی عوضی ...
دلم نمی خواست جلوی بچه ها این حرفا زده بشه ... گفتم : دخترا زود برین تو اتاقتون ... همه برن , زود باشین ... آمنه جان , تو هم برو عزیزم ...
ناهید گلکار