خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۹:۵۲   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول



    و خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم ...
    گاهی از دور نگاه می کردم ببینم آقا هاشم چیکار می کنه ؟ ... آیا همون طور که زبیده گفته بود توجه اش به من هست یا نه ؟

    ولی نبود ...
    روی صندلی پشت به ساختمون رو به باغچه نشسته بود ... کلاهشو از سرش برداشت و گذاشت روی میز , پاشو انداخت روی هم و با خیال راحت به بچه نگاه می کرد ...
    آمنه همینطور دور و برش می چرخید ...
    ناهار که حاضر شد , بچه ها صف کشیدن برای گرفتن غذا ...
    اول یک بشقاب برای هاشم کشیدم و گوشت بیشتری روی برنج گذاشتم و توی یک سینی با نون و سبزی خیلی مرتب دادم به زبیده ... و اون براش برد ...
    از دور دیدم صبر کرد تا آمنه بشقاب غذاشو گرفت , بعد گوشت هاشو با قاشق ریخت تو بشقاب اون و خودش شروع به خوردن کرد ...
    با خودم گفتم آخه تو چقدر احمقی به حرف های چرند زبیده گوش می کنی ... امکان نداره اون همچین فکری داشته باشه ...
    ببین چقدر انسانه , تو خجالت نمی کشی در مورد این مرد همچین فکری می کنی ؟


    دخترا غذاشون رو می گرفتن و می رفتن تو حیاط و دور سفره می نشستن ...
    منم غذای خودم و زبیده رو کشیدم و رفتیم کنار آقا هاشم ... با یک لبخند گفت : کی این غذا رو پخته ؟ چقدر خوشمزه اس ...
    گفتم : معلومه دیگه , زبیده خانم ...
    اون روز تا بعد ظهر هاشم پیش ما موند و هر چند دقیقه یک بار می گفت : لیلا خانم , یک بار دیگه دف بزن ...

    نمی دونستم چیکار کنم ؟ با محبت هایی که به من کرده بود , نمی تونستم روشو زمین بندازم ولی صلاحم بود که این کارو نکنم ...
    گفتم : امروز زیاد کار کردم دستم درد می کنه , باشه برای یک روز دیگه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان