خانه
380K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش سوم



    بعد از اینکه شکمم سیر شد , همون جا خوابیدم و با نوازش خاله از خواب بیدار شدم ...
    سودابه با وجود سفارس من , به خاله زنگ زده بود و اونم فورا خودشو رسوند به من ...
    چشمم رو که باز کردم و اونو دیدم , حتم داشتم سرزنشم می کنه ... اون زن قوی و با قدرتی بود و نمی تونست آدم های ضعیف رو تحمل کنه ...
    ولی اون با مهربونی سری تکون داد و طوری که بقیه بشنون , بلند گفت : آخه تو می خواستی بری خونه ی خانجانت , چرا به من نگفتی ؟ چرا گذاشتی من نگران بشم ؟ ...
    تو مگه حسین رو نمی شناسی ؟ چرا بازم رفتی اونجا ؟ ... می دونستم باهات این کارو می کنه و تو ناراحت برمی گردی ...
    صد بار گفتم امیدی به حسین نداشته باش ... همچین برادری نباشه , بهتره ...
    حالا تو برای اینکه من جلوتو نگیرم , یواشکی رفتی ؟ ... حالا دیدی چی شد ؟ به حرفم رسیدی ؟ ... خوبت شد ؟ ... همینو می خواستی ؟
    بعد خودشو کشید کنار دیوار و پاشو دراز کرد تا درست کنار من قرار بگیره ...
    دستم رو گرفت و آهسته گفت : می دونی من چند بار تو زندگی اینطوری شدم ؟ مثل تو نا امید و افسرده ؟ ...
    اگر از من بپرسی , می گم تعدادش یادم نیست ... یک بار موقعی که منو دادن به جواد خان ...
    بیست و پنج سال از من بزرگتر بود و چهار بچه داشت که یکیشون از من , پنج سال بزرگتر بود ...

    اون روز دلم می خواست بمیرم ...

    ولی یک روز دیدم همون جواد خان رو به همه ی دنیا ترجیح می دم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان