خانه
380K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش پنجم



    یکم فکر کرد و گفت : پاشو خودتو جمع و جور کن ... انیس مگه ترس داره ؟ ... بدم میاد از این حرفا , گور بابای انیس ...
    این بچه ها الان روی تو خیلی حساب می کنن ... ببین چقدر ناراحت شدن , تو دلت راضی می شه ؟ ...
    پاشو با هم بریم خونه تا حالت بهتر بشه ... همه اونجان , خوب نیست تو نباشی ...
    گفتم : امشب نه , ولی حتما بعدا میام ... الان حال مناسبی ندارم ...
    گفت : ملیزمان می خواست با من بیاد , بهش قول دادم تو رو با خودم ببرم ...
    گفتم : نه خاله ... نمی تونم ... می خوام بخوابم , خسته ام ...
    گفت : باشه , اصرار نمی کنم چون حال و روزت رو می ببینم ... ولی قول بده فردا ناهار بیای ...

    سرمو تکون دادم ...
    خاله که رفت من بلند شدم و رفتم دفتر و رختخوابم رو پهن کردم و خوابیدم ...
    و صبح سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم و برای اینکه فکر و خیال نکنم , با تمام نیرو کار کردم ...
    ولی هر چی خودمو راضی کردم برم خونه , دلم رضا نشد ...

    و اینطوری سه روز بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفته یا کسی سراغم بیاد , گذشت ...
    اما زندگی تا اون موقع به نظر من اینطوری نبود ... حالا طعم تلخی داشت ... انگار منتظر یک حادثه یا اتفاق بودم ...
    و اینکه چندین روز بی سر و صدا با بچه ها بودم , برام عجیب بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان