خانه
380K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش ششم



    یک روز بعد از ظهر , برای اینکه حال و هوام عوض بشه همراه بچه ها برای جمع کردن سبزی خوردن و محصول باغچه رفته بودم ...
    مقدار زیادی تربچه از زمین درآوردم و داشتم گِل اونا رو می گرفتم که یکی کوبید به در ...

    یدی درو باز کرد ...
    خاله و دو تا خانم دیگه اومدن تو ...

    همینطور که دسته ی تربچه ها تو دستم بود , رفتم جلو و گفتم : سلام خاله ... از این طرفا ؟ ...
    گفت : با من حرف نزن , باهات قهرم ... بدقولی کردی , همه منتظرت بودن ...
    منو سنگ رو یخ کردی نیومدی ... کارت درست نبود ... آقا یدی این سوییچ رو بگیر و اون پارچه ها رو از تو ماشین بیار ...
    این خانما اومدن اندازه ی بچه ها رو بگیرن ... بدیم براشون لباس بدوزن ...
    گفتم : وای خاله , تو محشری ... الهی قربونت برم ... خیلی خوشحال شدم ... خوش اومدین خانما , بفرمایید تو ...
    محبوبه , عزیزم , اینا رو از من بگیر و تمیزشون کن و بریز رو سبزی خوردن ها ...
    کمی بعد بچه ها رو به صف کردیم و اندازه ی اونا رو گرفتیم و اینطوری حال و هوای من عوض شد ...
    برای همین این بار قول دادم پنجشنبه از کلاس موسیقی برم خونه خاله ...
    در جدالی سخت , خودم رو آماده می کردم با هرمز روبرو بشم ...
    و پنجشنبه باز از در پرورشگاه که رفتم بیرون , اونطرف خیابون هاشم رو دیدم ...
    وانمود کردم ندیدمش و به راهم ادامه دادم ... هر چی می تونستم با سرعت بیشتری می رفتم تا یک وسیله پیدا کنم ولی اون با عجله دور زد و خودشو به من رسوند و پیاده شد و صدام کرد ...
    دیگه نمی شد اونو ندیده بگیرم ... برگشتم و گفتم : سلام آقا هاشم ... چیزی شده ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان