خانه
380K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۸:۵۵   ۱۳۹۷/۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش پنجم



    گفتم : آره , ناگهانی بود و من شوکه بودم ... اون موقع زیاد نمی فهمیدم چی به سرم اومده , حالا کم کم داره تو زندگیم خودشو نشون می ده ...
    پرسید : حالا ویولن یاد گرفتی بزنی ؟
    گفتم : یکم ... یواش یواش یاد می گیرم ...


    اون شب دوباره همه خونه ی خاله جمع بودن ...
    فرصت نکردم با خاله حرف بزنم ... بعد از شام هم رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم ...
    دیگه دلم نمی خواست به چیزی فکر کنم ...

    که خاله اومد سراغم و گفت : خوابیدی ؟
    گفتم : نه , بفرمایید تو ...

    چراغ رو روشن کرد و گفت : چرا به این زودی ؟
    گفتم : خسته ام خاله ... خیلی فکرم مشغوله ...
    گفت : چرا ؟ امشب هم اصلا حواست جمع ما نبود ...
    گفتم : می دونی آقا هاشم امشب چیکار کرد ؟

    نشست کنار رختخوابم و گفت : باز اومد سراغت ؟
    گفتم : رفته با عفت خانم یک ویولون برای من خریده , انگار من محتاج اون هستم ... فوقش ویولن نمی زنم , چه واجبه ؟ ...
    ولی زیر بار منت انیس خانم نمی رم , فرداست که منو صدا کنه و بگه پسرم رو وادار کردی برات بخره ...
    گفت : خوب کاری کردی نگرفتی ... من دیگه باید با این هاشم حرف بزنم , واجب شد ... یک کاره هر روز دم پرورشگاه سبز می شه ...
    گفتی عفت می دونه ؟
    گفتم : آره , یک طورایی محرم راز انیس خانم و هاشم شده ... هر دوشون میان با اون حرف می زنن ...
    گفت : باشه , تو بخواب ... خیالت راحت باشه , خودم درستش می کنم ...
    لیلا ؟ می دونی ؟ تو عزیز منی ... قلب منی ... دختر منی ... دختری که آرزو داشتم خودم داشته باشم , تویی ... تازه خانجانت هست ... ملیزمان و ایران بانو تو رو خیلی دوست دارن ...
    حتی خان زاده هم همش سراغتو می گیره ... پس تو بی کس نیستی , روی ما حساب کن و احساس تنهایی نکن ...
    خودمو انداختم تو آغوش مهربونش و سرمو گذاشتم روی سینه اش ...
    گفتم : شما همه کس من هستین خاله , خیلی بهم محبت کردین ... به خدا قدرتون رو می دونم ... اگر کاری کردم , دست خودم نبود ... به دل نگیرین ...
    موهای منو نوازش کرد و گفت : لیلا , تو درست مثل خودمی ... هر وقت تو رو می ببینم یاد جوونی های خودم میفتم ...
    در همون موقع , منظر اومد و گفت : خانم , تلفن با لیلا خانم کار داره ... می گه از پرورشگاه زنگ می زنه ...
    از جام پریدم و خودمو رسوندم و گوشی رو برداشتم ... زبیده بود ...
    گفت : لیلا جون , زود بیا ... تو رو خدا زود بیا ... دکترم الان داره میاد ... چند تا از بچه ها تب کردن ...
    آمنه هم مریض شده و گریه می کنه و تو رو می خواد ... زود باش دست تنهام ...

    دیگه نفهمیدم چطوری حاضر بشم ...
    هرمز فورا سوییچ رو برداشت و گفت : خودم می رسونمت ... بریم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان