خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۷/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    #گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و یکم

    بخش سوم



    و گفت : والله سواره از پیاده خبر نداره ...
    دارم میگم دیگه طاقت ندارم ، نمی تونم ، خسته شدم , اون داره با من دعوا می کنه ... سرم داد زد ...
    و دوباره گوشی رو برداشت و زنگ زد خونه ی خاله و جریان رو گفت ...
    منم دلم می خواست خاله ام بدونه ... می خواستم نجاتم بده ... احتیاج به کمک داشتم ...
    تیفوس وقتی به جون کسی میفتاد , مثل برق و باد نیروی بدنی اونو تحلیل می برد و تب چنان بالا می رفت که مریض رو به حال اغماء مینداخت ...
    وقتی خاله رسید , من دیگه داشتم به همون حال میفتادم ...
    خاله ی صبور من نمی تونست جلوی خودشو بگیره و گریه و زاری نکنه ...
    تا به من رسید , فورا بغلم کرد و روی سینه اش فشار داد و در حالی که صورتش خیس از اشکی بود که از خونه تا اونجا ریخته بود , مرتب می گفت : دورت بگردم ... خوب میشی عزیز دلم , نترسی ها ...
    اگر شده برای معالجه ی تو , دنیا رو زیر رو می کنم ... 
    هرمز گفت : لیلا , پاشو عزیزم ... نگران نباش , خوب میشی ... آمبولانس تو راهه , میاد یاسمن و بچه ها رو می بره ...
    هنوز اونا حالشون به اندازه ی تو بد نیست ...

    ما خودمون تو رو می بریم بیمارستان ...
    خودم بالای سرت هستم , خاطرت جمع باشه ...
    گفتم : می دونم خیلی باعث زحمت شما شدم ...
    گفت : پاشو , این حرف رو نزن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان