خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۷/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و یکم

    بخش هفتم



    بعد از یک هفته سخت و طاقت فرسا و روزهایی که مثل شب سیاه بودن , بالاخره کمی حالم بهتر شد و تونستم چشمم رو باز کنم ...
    این بار کسی پیشم نبود ...
    همه خواب بودن , مثل اینکه دیروقت بود ...
    می خواستم بلند بشم و از تخت بیام پایین و بین اون مریض ها بچه های خودم رو پیدا کنم ...

    دلم برای آمنه شور می زد و دلتنگش شده بودم ...
    ولی نتونستم ...
    خوشبحتانه یک پرستار اومد تو اتاق ...
    فورا صداش کردم ... اومد جلو و گفت : مثل اینکه بهتری ؟ خدا رو شکر ... چی می خوای ؟
     گفتم : می شه این سُرم رو از دستم در بیاری می خوام ببینم بچه هام اینجان یا نه ؟
     گفت : بچه هات ؟ تو مگه چند تا بچه داری ؟
     گفتم : من تو پرورشگاه کار می کنم ... شما خبر داری چند تاشون تو این اتاق هستن ؟
    گفت : من دقیقا نمی دونم ...
    گفتم کسی از اقوام من اینجا نیست ؟
    گفت : چرا یک آقایی تو راهرو خوابیده , فکر کنم همراه تو باشه ...
    دو تا خانم هم تا آخر شب اینجا بودن و رفتن , بعد این آقا اومد ...
    در ضمن سُرمت رو هم نمی شه در بیارم , صبر کن برات می پرسم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان