خانه
382K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش پنجم



    حالا نزدیک دو روز بود پرورشگاه نرفته بودم و دلم شور می زد ...

    صبح خیلی زود بیدار شدم و ویولونم رو برداشتم و خودمو رسوندم پرورشگاه ...
    بچه ها بیقرار من بودن ... با دیدنم دوباره ریختن جلوی در ...

    اونا با من راحت تر بودن و وقتی من نبودم , زبیده هر کاری دلش می خواست می کرد ...
    و من به هر زبونی بهش می گفتم که این بچه ها از همه چیز محروم هستن و آغوش پدر و مادر ندارن , تو دیگه نمک به زخم اونا نپاش , به خرجش نمی رفت که نمی رفت ...

    و این کارش باعث می شد هر کجا که می رفتم حواسم دنبال بچه ها بود و دلم شور می زد ...
    اون روز به این فکر افتادم که اونا هم مثل من احتیاج دارن کاری یاد بگیرن و مورد تشویق و تحسین قرار بگیرن و من باید برای این کار , یک فکری بکنم ...
    هوا سرد شده بود و دیگه آخرین بادمجون ها و گوجه فرنگی های باغچه رو باید جمع می کردیم ...
    ولی از روزی که محبوبه رفته بود , دست و دلم نمی رفت این کارو بکنم و سودابه با بچه ها این کارو انجام می دادن ...
    اون روز نزدیک ظهر برای اینکه به بچه ها نزدیک تر بشم باهاشون رفتم برای چیدن باقی مونده ی سبزیجات ...
    حالا این کارو عاطفه انجام می داد ...
    اون دختر نه ساله ای بود , ترسو و بی سر و زبون ... که می خواستم با دادن این مسئولیت , یکم از اون حالت بیرون بیاد ...
    وقتی تو باغچه بودیم , ازش پرسیدم : عاطفه دلت می خواد چیکاره بشی ؟
    گفت : نمی دونم ... برام فرق نمی کنه ...

    پرسیدم : دلت نمی خواد بزرگ شدی یک کاری بلد باشی ؟ اون چیه ؟
    گفت : نه , نمی خوام ... الهی بزرگ نشم و زودتر بمیرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان