خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۰:۴۹   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش هفتم



    نمی دونستم چیکار کنم ؟ ... زنگ زدم خونه , فکر کردم اونجا باشه ...
    انیس خانم گوشی رو برداشت و پرسید : شما کجا رفتین ؟
    گفتم : من پرورشگاهم , هاشم گفته بود جایی نرم تا بیاد دنبالم ... منتظرش موندم ...
    گفت : پس یکم دیگه صبر کن , اگر نیومد زنگ بزن یکی رو بفرستم دنبالت ... خودت نیایی ها , دیروقته ...
    برام عجیب بود که انیس خانم اصلا نگران نشد و خیلی عادی با این موضوع برخورد کرد ...
    یکم بعد آقا یدی زد به در و من صدا کرد ... فکر کردم هاشم اومده , زود کیفم رو برداشتم و از در رفتم بیرون ...
    یدی گفت : خانم , بدو ... یکی در زد فکر کردم آقا هاشمه , ولی وقتی درو باز کردم دو تا بچه پشت در دیدم ... چیکار کنم ؟
    دویدم طرف در ... یک دختر بچه ی پنج شش ساله که یک نوازد تو بغلش بود , پشت در نشسته بود و گریه می کرد ...
    گفتم : تو کی هستی عزیزم ؟ چرا اومدی اینجا این وقت شب ؟

    همینطور که به سختی اون نوزاد رو تو بغلش نگه داشته بود و هق هق گریه می کرد , گفت: ننه ام منو گذاشت و در زد و فرار کرد ...
    گفتم : نترس عزیزم ... ما اینجاییم , مادرتو پیدا می کنیم ... اون بچه رو بده به من ...
    گفت : نمی دم , می خوام برم پیش ننه ام ...

    در همون موقع هاشم رسید ...
    فورا پیاده شد و پرسید : چی شده لیلا ؟
    گفتم : مادر این بچه ها اونا رو گذاشته پشت در و رفته ...
    هاشم گفت : بهت قول می دم همین طرفاست , هنوز دور نشده ... الان پیداش می کنم ...

    و سوار شد و دوباره رفت ... من بچه ها رو بردم تو پرورشگاه و زبیده رو صدا کردم ...

    نوزاد رو دادم به اون و خودم دست دختر رو گرفتم ... داغ بود ... دست زدم به پیشونیش , تب داشت ...

    با خاطره ی بدی که از تیفوس داشتم , گفتم : زبیده ممکنه سرش ...
    نگاهی با ترس به من کرد و گفت : این بچه رو بگیر ، من نگاه کنم ...
    گفتم : اذیتش نکنی , آروم نگاه کن ... بچه تب داره ...

    زبیده با احتیاط لای موهای اون باز کرد و گفت : ای وای , پر جونوره ...
    گفتم : خدا رو شکر زود متوجه شدم و نفرستادمش بین بچه ها ...

    صورت غم زده و نگران اون بچه برای من غیرقابل تحمل بود ...
    گفتم : ای خدا , الان چیکار باید بکنم ؟ ... اسمت چیه عزیزم ؟
    گفت : می خوام برم ... داداشم رو بدین ...
    نمی تونستم تصمیم بگیرم ...

    دختر رو بلند کردم و نشوندمش روی صندلی و منتظر هاشم شدم ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان