خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۹:۲۳   ۱۳۹۷/۳/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش سوم



    خودمو با غیظ از دستش در آوردم و رفتم به طرف ساختمون ...
    اونم ماشین رو پارک کرد و برگشت ...

    چراغ ها روشن بود ولی کسی تو سرسرا نبود ...
    سلطان جان اومد جلو و گفت : سلام لیلا خانم ... کو هاشم ؟ ...
    قبل از اینکه من حرفی بزنم , هاشم وارد شد ... ادامه داد : هاشم جان اومدی ؟ ... آذر خانم اومده , حالش خیلی بده ... بدو باید ببریمش دکتر ...
    منتظر تو بودیم ...
    هاشم دستپاچه دنبال اون راه افتاد ... منم نگران شدم و رفتم ...
    یک اتاق زیر پله ها بود ... دره اونو باز کرد و با هم رفتن تو ...
    انیس خانم گفت : هاشم , بچه ام حالش خیلی بده ... چرا دیر کردی ؟ یک زنگ می زدی اقلا ...

    از همون جا آذر رو دیدم که سرشو گذاشته روی دو تا بالش و با بیقراری تکون می ده ...
    انگار لرز کرده بود و رنگ به صورت نداشت ...
    هاشم با ناراحتی پرسید : چیکارت کرده اون مرتیکه ؟ ... آذر پاشو ببینم چی شدی ؟ با کی اومده مادر ؟
    گفت : با تاکسی ...
    و چشم انیس خانم افتاد به من و گفت : لیلا اینجا واینستا دختر جون ... برو به کارت برس .. چیزی نیست ...
    سرمو به علامت افسوس تکون دادم و آهسته راه افتادم به طرف پله ها ...
    صدای هاشم رو می شنیدم که می گفت : به خدا اگر دست روی خواهر من دراز کرده باشه پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ... اگر دستشو نشکستم , نامرد روزگارم ...
    از پله رفتم بالا ...
    دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم : اینطوریه دیگه ... قربون برم خدا رو , یک بوم و دو هوا رو ...
    اونطوری که فکر می کردیم نشد ... عیب نداره ...

    تو اینطور مواقع من گریه ام نمی اومد ... بغض گلومو فشار می داد و صورتم داغ شده بود ...
    کتم رو در آوردم پرت کردم روی تخت ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ بلاتکلیف مونده بودم ...
    در ایوون رو باز کردم ... برف دیگه داشت همه جا رو سفید می کرد ...

    مدتی همون جا موندم و صورتم رو گرفتم رو به آسمون و به دونه های برف که پایین میومدن و صورتم رو خنک می کرد , نگاه کردم ....
    تا نور یک ماشین توجه منو جلب کرد ... یکی داشت میومد ...
    ماشین جلوی در نگه داشت و علیخان پیاده شد ...
    فورا برگشتم و خودمو رسوندم سر پله ها ...
    علیخان با صدای بلند آذر رو صدا کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان