خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش دوم



    سلطان جان یک چایی درست کرد و قوری و کتری رو گذاشت روی بخاری و گفت : تند تند چایی بخوریم گرم بشیم ...
    نترسین ... ما سه تا عزیزای هاشم هستیم , ولمون نمی کنه ...
    حتما داره یک کاری می کنه ... تازه اگر من و آذر رو فراموش کنه , لیلا رو نمی کنه ...
    گفتم : اگر منم فراموش کنه , بچه رو نمی کنه ...

    با این حرف یک هراس عجیب به دلم افتاد ... اینکه من هر وقت اینقدر خوشحال می شدم , یک اتفاقی میفتاد که همه چیز برام وارونه می شد ... نکنه این خوشحالی من دوام نیاره ؟
    نکنه بلایی سر هاشم اومده باشه ؟ ...

    از این فکر قلبم به درد اومد ...
    نمی خواستم بهش فکر کنم ... این درست نیست ...
    از فکر بد کردن و پیش بینی های زجرآور , بیزار بودم ... کاری که خانجانم همیشه می کرد ...
    آذر به گریه افتاد بود ... می گفت : من نمی خوام بمیرم ...
    اگر تا فردا نیان , هیزم هم تموم میشه و اینجا یخ می زنیم ...
    هاشم اگر بخواد هم نمی تونه برگرده ...
    گفتم : آذر جون , اون هاشمی که من می شناسم یک راهی پیدا می کنه ... نترس , میاد ...
    گفت : اگر سر خودش هم یک بلایی اومده باشه , چی ؟ ...
    سلطان جان داد زد : بس کن آذر ... خدا نکنه , زبونم لال ... هفت قرآن در میون ... زود باشین دعا بخونین ...
    هفت تا آیه الکرسی و هفت بار چهار قل بخونین و فوت کنین به دور و برتون ... خاطر جمع باشین خودش ما رو نگه می داره ...
    هر سه شروع کردیم به خوندن ... و فوت کردیم ...
    سلطان جان رفت مقداری دیگه چوب تو بخاری کرد و غذایی رو که آماده کرده بود , آورد و اینطوری مقداری از وقتمون گذشت ...

    و باز سکوت و صدای جرقه های چوب ...
    هر چی از شب می گذشت , سرما بیشتر می شد و ترسِ ما رو از مردن به نهایت می رسوند ...
    اونقدر که دیگه حال حرف زدن رو هم نداشتیم ...

    و این فکر لعنتی که انگار من هاشم رو از دست دادم , وجودم رو پر کرد ...
    ولی نمی خواستم بهش فکر کنم ... می خواستم سرمو گرم کنم ...

    نیمه های شب بود و ما از ترس نمی خوابیدیم ...
    این بود که ویولنم رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
    سلطان جان گفت : آهان دختر خوب ... بزن مادر , بزن بذار سرمون گرم بشه تا هاشم برسه ...
    دیگه چیزی نمونده ... میاد ... من وقتی هاشم نزدیک باشه , می فهمم ...
    خاطرم جَمعه که همین نزدیکی هاست و به زودی می رسه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان