خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش ششم



    سلطان جان ناشتایی حاضر می کرد و من و آذر بهش کمک می کردیم ...
    اما با حرفی که هاشم زده بود , مراقب رفتار آذر بودم ...

    انگار حالش خوب بود ... ابراز ناراحتی نمی کرد ...
    هاشم و جعفر می خواستن ماشین ها رو روشن کنن ولی هیچکدوم روشن نمی شد ...
    هاشم آب داغ می خواست و ما دیگه به اندازه ی کافی آب نداشتیم و نهر یخ زده بود ...
    هاشم گفت : هر چی آب هست گرم کنین , بدین به من ...
    سلطان گفت : نه ... یک وقت دیدی نشد از اینجا بریم , بی آب می مونیم ...
    برف ها رو آب می کنیم ...
    گفتم : هاشم می خوای تو حیاط آتیش روشن کن , اینطوری زودتر گرم میشه تا روی سه فیتیله ای ...


    خودم لباس پوشیدم و رفتم بیرون تا بهش کمک کنم ...

    آذر هم پشت سرم اومد ...
    هاشم و جعفر آتیش روشن کردن و دیگ رو گذاشتیم روش و من و آذر دو تا بشقاب برداشتیم و تند تند دیگ رو پر از برف می کردیم و آب می شد ...

    و جعفر با یک کاسه ی بزرگ آب داغ رو برمی داشت می ریخت روی ماشین ها و هاشم استارت می زد  ....
    نمی دونم چرا من اینقدر از این کار لذت می برم ... یک حس خوب و دلپذیر تو قلبم پیدا شده بود ...

    انگار آذر هم مثل من بود ...
    به هم نگاه های محبت آمیزی می کردیم ...

    احساس می کردم با اون سال هاست آشنام و خیلی دوستش دارم ...

    اونم نسبت به من همین طور بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان