خانه
9.96K

داستانکده دلداده

  • ۰۹:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۲۱
    avatar
    کاربر فعال|1600 |833 پست

    فصل1قسمت 5

    اتاقی که قراره منودلداده توش بخوابیم روبه دریاست البته همه اتاقاروبه دریاست ولی اتاق ما یه صفای دیگه ای داره اتاقارو این طوری دسته بندی کردن دونفردونفرباهم می خوابن منو دلداده باهم سیماوآیسانم باهم آرسانو سیناباهم وشایانو آرمانم به خواسته خودشون باهمن البته قرار بود همه پسرارو باهم بندازیم ولی نشد دایی وزنداییام مشخصه چندتا تقه به درخورد حولمومحکم تربه خودم پیچیدم

    بفرماییدتو

    سلااااااااام

    وای شاداب دلم برات خیلی تنگ شده بود

    منم همینطور

    فهمیدی ما داریم میایم دررفتی نه؟

    نه بابا انقد خرکیف شدیم که شنیدیم شما دوتا دارین میاین یه چیز محال بود فک کنم

    آره خوب

    دلداده ازحموم اومد بیرون چنین انتظاری نداشت که به موجود دیگه غیرمن ببینه خوشش نیومد تواولین برخوردش باشاداب بعد پنچ سال باحوله روپوشی باشه شاداب پرید سمت دلداده وبغلش کرد انقد دلشون براهمدیگه تنگ شده بود که باهم افتادن روتخت دلداده شکلک درمی آورد بنده خدا خیلی تحت فشار بود هرچیم به شاداب میگفت گوش نمی کرد بلاخره دلداده آزاد شد

    خووب خانوم بلاخره به میهن بازگشتی

    آره من اهل شعاردادن نیستم پاریس بودم خیلی راحت تر بودکسی کاری به من نداشت همه سرشون توکارخودشون بود

    بله

    پس چی فک کردی البته سوتفاهم نشه ها من عاشق ایرانم

    خوب خبری نیست

    منظورت چیه

    دوستی نامزدی

    نه بابا

    بازم خوبه

    نه راستش دروغ گفتم

    خوب

    دربازشد

    آیسان بود

    دختره خرنباید دربزنی شاید کسی کارداشت

    دلاراودلداده که این طوری نیستن وسط اتاق کاراشونو بکنن مگه اینکه تواینجوری باشی

    دلم برات تنگ شده بود دیوونه

    دوتاشون پریدن بغل هم سیماهم اومدوای خدا

    لباسامونوپوشیدیم قراربود همگی باهم بریم دم ساحل تاغروب آفتابو ببینیم

    همه اومده بودن ازخونه عمومازیار تاساحل راهی نبود به ساحل که رسیدیم دوگروه شدیم جوونا یه ور مسنترام یه وردیگه البته بازاونا به زنونه مردونه تقسیم میشدن چه صحنه قشنگی بود انعکاس نورخورشید توآب دوربینمو درآوردم وچندتا عکس ازش

     گرفتم بچه ها خیلی حرف میزدن حرفایی که حال شنیدنشونو نداشتم دوست داشتم یه ور بشینم وخودم باشمو آبی دریا باید همین کارو میکردم تامن پاشدم دلدادم پاشد اونم بنده خدامی خواست فرار کنه دوتامون از جمع خیلی دورشدیم باهم دیگه یه ور نشستیم اون کتاب می خوندو منم عکس می گرفتم ازاون ور دیدم که عمو مازیار داره میاد اومدو کنارمن نشست

    کجارفتی یهوعمو پسرول اینجا زیاده مراقب خودت باش ازجمع خیلی فاصله نگیرمخصوصا وقتی اینجایی لب ساحل همه جور آدمی پیدامیشه

    مرسی عمو ولی من بلدم از خودم مراقبت کنم

    انقد غرور خوب نیست

    همش غرورنیست اعتماد به نفسو تکیه به خودمه من اگه به خودم مطمئن نبودم قبول نمی کردم تنهایی زندگی کنم

    خوب اینم حرفیه

    ...

    خوبه که بعدچنوقت دوباره همه دورهم جمع شدیم

    آره

    عمو ماشاا...خوب موندینا بااینکه دوسال ازدایی میلاد بزرگترینو همسن دایی مهرادین اما ازجفتشون بهترموندین

    بسه شیطون آتیش به پا نکن

    نه راست میگم

    خوب بلاخره من ورزشکارمو بادیگارد میلاد بودم تمرینایی که من میکردم داییت توخوابم نمیدید مثل زنداییت نفسم مثل من همون تمریناروداشت الان از الساوسایه جوونترمیزنه بعد داییت توزندان بود بی دلیل پنج سال تموم زندگیت اندازه یه تختو یه دستشویی بود نمیدونست سرزنش چه بلایی اومده حتی نمیدونست نفس بارداره اونم این سه تابشر بعدرفتاریم که مامان میلاد باهاش کرد سرگذاشت به کوه بیابون بااینکه از الساوسایه بیشتر زجرکشیده ولی سرحال تر از اوناست بااینکه هرکی جای نفس بود کم آورده بود

    دلداده:عمو

    یه باردیگه بگو

    چیو؟

    اون کلمه رو یه بار دیگه بگو

    عمو

    نمیدونی چه لذتی داره این کلمه رو ازدهن توشنیدن

    حرسی شدم

    منم که قاق

    توکه وردت عموعمو گفتنه ولی این بی معرفت بعد یه سال دوباره به من گفت عموالبته خیلیم نمیشه بهش چیزگفت کل حرفی که دلداده از بدو خلقتش زده اندازه حرفایی که توی یه روز زدی نمیشه

    آخه عموی من توچه ساده ای این یه اژژژژژژدهادوسرلباس آهو پوشیده

    دوتا پسربودن که ازوقتی که اومده بودیم اینور مارومی پاییدن حالا باز بگید دلارا حواستوجمع کن همنطورکه حدس زدم تا نگاهم بهشون خورد نزدیک شدن

    به آقاخجالت نمیکشی ایناجای دختراتن تازه نه یکی دوتا چهههه شود

    دوروزمونه بدی شده

    بلند شدمو گفتم هی بزن به چاک...داری...حالمو ...بهم ...میزنی

    به جوجه خانم چه

    هنوزحرفشوتموم نکرده بودعمو مازیارهمونطور که نشسته بود یه جوری به زانوهاش لگد زد تایه متراونورتر روزمین کشیده شد عمو بلند شد دلدادم همین طور

    می تونستم فقط یه سانت بالاتر بزنم تابراهمیشه ویلچرنشین بشی پونزده سانت میومدم پایین استخون ساقت مثل یه کاغذ از وسط تا میشد دوسانت چپو راست میرفتم رگ پات له میشدو کلا قطعش می کردن آره دوروزمونه بدی شده که دوتاجوجه فکلی میان جلوپدریا برادریه دختریه سکه پولش میکنن بیااین شماره وکیلمه برای دیه زنگ بزن البته قیمتش میشه سه ملیونو نهصدونودوپنج تومن اما خوب اینجا نمی تونم کارت بکشم تا فردا وقت داری زنگ بزنی وگرنه از پول خبری نیست بهت لطف می کنم بهت چهارملیون میدم حالابزن به چاک ...داری...حالمو...بهم...میزنی

    عمودست منو دلداده روگرفت بچه ها دوییدن سمتون

    آرسان:چی شد عمو صدا میزدی دهنشوپاره میکردم

    آرمان:به دختراچیزی گفت

    شایان:همین الان بگو برم پدرشودربیارم

    سینا:مزاحم دخترای خاندان سیاوشیان شده

    داشتم از عصبانیت منفجر میشدم

    عمو جان مرسی وشما پسرای خاندان سیاوشیان وادیبی من خودم بلدم ازخودم مراقبت کنم نیازی به بادیگارد ندارم

    به دایی میلاد خیره شدم اونم همین طور رفتم سمت خونه

     

    از رفتاری که کردم خودم خوشم نیومده بود ولی عمرا ازاون پسرای خودخواه عذرخواهی میکردم ولی اونا خانوادم بودن تنها کسایی که تودنیا داشتم

    خانوم آقا گفتن که مهمونی شروع شده اگه حالتون خوبه بیاید پایین

    مرسی الان میام

    یه تاپ مشکی که رنگش باکفشام هماهنگ بودبادامن وکت نیم تنه زرد پوشیدم اصلاآدمای توی مهمونی رونمیشناختم هیچ کدوم از بچه هارو نمیدیدم روی یکی از مبلا نشستم پامو انداختم روپام خوب الان باید چی کار میکردم؟ سیمارو دیدم اونم تامنو دید اومد طرفم .

    سلام

    سلام کجایی تو دختر همه منتظرتن

    کیا؟

    بچه ها بیا بهت میگم حالا

    رفتیم توی یه سالن من اونجاروندیده بودم انتها سالنم به یه اتاق ختم میشد داخل شدیم همه بچه ها بودن یه ور نشستم روبه روآرسان پربطریای خالی بود عجب بی جنبه ایه

    آرسان:به به به خانم دلاااااااارامسدوفی کسی که به کمک پسرانیاز نداره خوش اومدین چه عجب ماشمارودیدیم

    آیسان:دلاراجون ببخش توروخدا طبق معمول مست کرده

    مشخصه

    آرسان :پس مشصه خانوم کوچولو

    بهتره حرف نزنی بوی گند الکل داره خفم میکنه

    ههههه می خوای کم از شجاعتات شوالیه بازیات برامون بگی؟؟ هوم؟

    ...

    آخی دلاراخانوم ساکت شده پس من براتون میگم روزی روزگاری یه دختری بود که از هیچی نمیترسید آخه

    یه دایی داشت به اسم دایی میلاد اما...همه فک می کردن اسم اون دایی میلاده ...ولی نه اون برای دلارا بابامیلاده بابا میلاده بابامیلاده

    آرمان:خفه شوآرسان بگیر بتمرک

    آرمان بزارادامه بده خوب میگفتی

    بابامیلاد انقد دلارا رو دوست داشت یادش رفت خودشم یه بچه داره مامان نفسم همین طور همه آرسان کوچولورو توی جنگل تاریک جا گذاشتن همه یادشون رفت یه آرسانیم هست مرکز توجه همه شد دلارا

    آرمان :بسه دیگه به اندازه کافی شنیدیم بسه آرسان بیا بریم بیرون

    آرمان بلند شدو دست آرسانو گرفت آرسان آرمانو حول داد اونم خورد زمین آرسان یه گیلاسی از رومیز برداشتو به طرف من گرفت

    بگیر

    نگاش کردم داد زد بگیر بازم نگاش کردم ایندفعه نعره کشید ترسیده بودم گیلاسیو ازدستش گرفتم هیچ کس جرئت نزدیک شدن به آرسانو نداشت آرمان افتاده بود یه ورو سینام داشت کمکش می کرد

    بافریاد شروع کرد:نگا کنید این دلارا مسدوفی دختر عمه من سوگولی دایی میلاد پدرمن آره دایی میلاد توپدر منه خوب نگاش کنید هیچ کس حرف نزنه

    آیسان: آرسان توروخدا کاری نکن که نتونی جبرانش کنی

    هههههههههههه ساده ای خواهرمن تک دختر بابا میلاد تونیستی تو سومین دختر بابامیلادی تو همیشه براش عدد سه بودی تو اصلا پیش اونا ارزشی نداری اولیش دلارا دومیش دلدادست سومیشم خواهر بد بخت منه ایییییییییین جای تورو گرفته دختری که از آب میترسه آره از آب می ترسه باور میکنید توی یه لیوان آب غرق میشه هههههههههه مسخرست وقتی اب میبینه خودشو مثل یه موش کور جمع میکنه

    بطری الکلو برداشتو دورمن چرخید بعدروبه روم وایساد

    حواست باشه غرق نشی

    بطری الکلو روسرم خالی کرد ماتو مبهوت نگاش کردم سرمو از خجالت انداختم پایین باید چی کار می کردم؟

    شایان وآرمان می خواستن از پشت غافل گیرش کنن ولی نتونستن آرسان زودتر برگشتو  آرمانو هول داد شایانو آرسان باهم گلاویز شدن آرسان بابطری زد روبازو شایان بازوش پرخون شد وافتاد شاداب رفت طرفش وبعد می خواست بره سمت در آرسان جلوشو گرفت

    نمی خوای این خیمه شب بازیو تمومش کنی

    تموم میشه ولی تا اون موقع هیچکی نمیره بیرون

    حالم ازت بهم میخوره عوضی

    دست آرسانو پس زدورفتنباید گریه می کردم یعنی اقد ازم متنفر بودی آرسا باورم نمیشه

    آره آره کجا بودیم؟ آها دلارا خانوم تاج سراین دختر یتیم

    صدای سیلی که خورده بود گوشمو کرکرد سرمو بالا آوردم دیدم زندایی نفس بودو صورت سرخ آرسان زندایی کی اومد همه بودن دایی میلاد دایی مهراد عمو مازیار و...خاله السا باعمو مازیار رفتن سراغ شایان زندایی یقه آرسانو گرفت وای به خاطر من زندایی برای اولین باردستشو روی بچش ته تغاریش بلند کردهمش تغصیر منه وای دلارا خیلی بی مصرفی خدایا کمکم کن همونطور که گریه می کرد گفت: هیچ وقت یادت نره که مادرت یه یتیم بود که بابات شد همه کسش می فهمی اما دلارا یتیم نیست اون خانواده داره بچه یه خونست چراانقد بد شدی آرسان ؟؟چرا؟؟بگو مادر چرا؟ده حرف بزن

    دستشو آورد بالا چشامو بستم ولی صدایی نیومد چشامو باز کردم دیدم دایی میلاد زدایی نفسو تو بغلش گرفته پاهامو انگار به زمین دوخته بودن نگاه جمع اذیتم می کرد اونموقع دلم میخواست بشینمو زار زار گریه کنم ولی نه نباید ضعف نشون بدم آروم رفتم طرف در دایی میلاد صدام زد

    خوبم دایی خوبم خیلی خوبم داره بهم خوش میگذره

    شرمندم دایی

    شما چرا؟ شما تازه باریه بچه یتیمم کشیدید

    دایی مهراد:دلارا ساکت شو

    رفتم سمت در دایی مهراد روبه روم بود دستمو گرفتو گفت کجامیری؟اون موقع خیلی خوب که یه نفردستمو بگیره انمدازه چند دیقه شارژ شدم به چشماش نگا کردم

    میرم تنها باشم الان فقط خلوت لازم دارم

    خوبی دایی؟

    خوبم دایی آره خوبم

    بغلم کردو پیشونیمو بوسید

    دلارا دخترم حداقل لباساتو عوض می کردی

    خندیدمو شونشو بوسیدم برگشتم به طرف جمع من می خواستم واسه اتفاقایی که امروزافتاد معذرت بخوام عمومازیار ببخش خیلی اذییت کردم نباید اونطور رفتارمی کردم شرمندتم به خدا

    دلارا میدونی که چقد از شنیدن  این حرفا بیزارم

    پسرا از شما معذرت می خوام سینا،شایان،آرمان وآرسان ازتون معذرت میخوام

    سینا:دلارادهنتو ببند ماباهم این حرفاروداریم؟؟؟آرسانو جدی نگیر دست خودش نبود هیچکدوم از افراد این جمع این حرفارو باور ندارن

    دخترا شاداب آیسان سیما ببخشید که جاتون تنگ کردم

    شاداب :این چه حرفیه دیوونه تو جات تودل ما

    دایی میلاد ،دایی مهراد ،عمومازیار،زندایی نفس،زندایی سایه،خاله السا معذرت میخوام که تاحالا بارمو کشیدید

    دایی میلاد:دلارا به خدا یه کلمه دیگه حرف بزنی خودم میام میزنم توگوشت

    برگشتم سمت در دایی مهراد بازومو گرفت

    خوبم دایی فقط باید یه کمی تنها باشم همین

    دستمو از تودست دایی کشیدم واز اتاق رفتم بیرون چقد این سالن بلند شده بود خودمو به دیوار می کشیدم دلم مثل برچه کوچولو ها مامانمو میخواد می خوام مثفل بچگیام براش شکایت آرسانو ببرم دوباره بچگی کنم به گیلاسی که تودستم بود نگا کردم

     

    دل آدما مثل یه حبابه برابعضیا حباب آبه یا حباب شیشه ای یاشایدم سنگی ...ولی از هرجنسی باشه ازقانون حباب پیروی میکنه دست غریبه بهش بخوره میترکه ولی اگه دست آشنا بهش بخوره وبخواد اذیتش کنه دیگه نمیترکه ترک می خوره حتی اگه حباب آب باشه

    از چیزی که میترسیدم سرم اومد از هرکس انتظارداشتم به جز آرسان کسی که ازهمه بیشتر دوسش داشتم همبازی بچگیام همیشه اون زرو میشدو منو ازدست آدمای بد نجات میداد کاش هیچوقت بزرگ نمی شدم کاش بچگامون انقد کوتاه نبود

    یه نفر یه شال روی شونم انداخت دیگه برام فرقی نمیکرد کیه کنارم نشست  یه جعبه روآورد جلو چشمام دستای دلداده بود جعبه رو ازش گرفتمو بازش کردم گردنبند من بودآخرین یادگاریم بود ازمامان من اینو باخودم نیوردم

    سخت بود حرف زدن ولی تنها راه آروم کردن خودم همین بود:این گردنبند عزیزترین چیزیه که از مامان گرفتم آخریشم بود اینو تولد هفده سالگیم بهم داد خودش سفارش داده بود که این جوری درست شه گفته بود حتما باید از فیروزه مرغوب باشه طلاش خالص باشه

    آره یادمه چون سخت سلیقه ای خیلی سفارش کرده بود

    ...

    چه جای پرتیه یه سا عته  که داشتم دنبالت میگشتم

    آرسان چطوره؟

    فک نمی کردم یه همچین سوالی ازم بپرسی

    هه دیگه هیچی مهم نیست

    ...

    دلداده

    جان دلم

    تاحالابرات سوال نشده اچرامن ازآب فراریم ؟

    چرا؟

    پس چرانپرسیدی؟

    منتظر بودم خودت بگی

    پنج سالم بود قراربود بابا بهم شنا یاد بده میدونی که شناگر ماهری بود باهم رفتیم توآب قول داده بو که دستمو ول نکنه ولی ول کرد مثل یه جسم بی  جون افتاد ته استخر اونموقع بود که ازآب میترسیدم بابا سکته کرده بود همش تقصیر منه

    نه دلارا تقصیرتونیست

    چراتقصیر منه اگه من

    حرف نزن دلارا توروخدا ازین حرفانزن حرفای آرسانم جدی نگیر مست بود دست خودش که نبود

    چونمو گرفتو صورتمو چرخود به طرف خودش نزدیک ترشد

    دلارا تو همه زندگی منی 16 سالم که بود شدی مامانم 18 سالمم که بود شدی بابام الان 3 ساله که توبرام شدی پدر،مادر، خواهر حتی بعضی وقتام برام برادرم میشی پس ازین حرفا نزن به خاطر اونایی که دوست دارن وبه یادت زنده ان

    مرسی دلداده توهمشه حامی خوبی برام بودی

    نه توبرای من حامی خوبی بودی مرسی از بودنت

    بغلم کرد

    دلارا

    جانم ؟

    بریم دلمونو به دریابزنیم

    یعنی چی؟

    نمی خوام خواهر بزرگم از چیزی بترسه یانقطه ضعفی داشته باشه

    منظورت چیه؟

    بیا بریم دریا بیا بریم بیاخودتو ازدست اینهمه آزاری که میبینی نجات بده دریارو توبغلت بگیر

    چطوری؟

    اونجا یه قایقه فقط کافیه توبخوای تاباهم بریمو برای همیشه این کابوسو تموم کنیم

    باید به کمی فکرمیکردم

    دلارا

    بله

    گیلاسیه دستش بود

    دلارا این تقریبا دوبرابر لیوان معمولیه وپرشراب بود توکه اینو نخوردی

    نمی خواستم بهش دروغ بگم

    دستشو محکم گرفتم وپاشدم وگفتم :پاشوبریم قایق کدوم وره؟

    دلارا

    بدو الان هوا خیلی خوبه

    دلارا

    باید وقتی خورشید طلاع میکنه اونجا باشیم

    دلارااااا

    چیه

    به  گیلاسی اشاره کرد

    دلداده به من اعتماد داشته باش

    بهش دروغ نگفتم فقط حقیقتو گفتم گرچه از بهونه آوردن متنفرم

    اونم پاشدو دوتایی رفتیم سمت قایق  اون یکم شرابی که خوردم نمیتونه روم اثر نمی کنه  من باراولم بود قطعا روم اثر نمیکنه من هر کاردلم بخواد میتونم انجام بدم من الان سوار اون قایق میشمو برای همیشه به کابوسم پایان میدم آره من میتونم

    اول قایقو دوتایی حول دادیم توآب قایق قدیمی بود بعد دوتایی سوارش شدیم تر سناک تراز چیزی بود که تصور می کردم جلومون فقط آب بود انقد تاریک بود که احساس می کردی هر لحظه ممکنه یه چیزی ازتوش بزنه بیرون گوشه قایق نشستم هرچی بیشتر جلو میرفتیم ترس بیشتری منو توبغلش می گرفت

    دلداده بیا برگردیم هنوز دیر نشده

    نه دلارا به آرامش دریا نگا کن این دریاست آروم آروم دتتو بزار تو آب تازندگیو حس کنی

    من می ترسم

    ببین بیا دستت تو دست منه به من اعتماد کن

    دستمو گرفتو آروم برد توی آب سرد سرد بود دستمونو از توی آب کشیدیم بیرون

    دلاراپاشو

    نه من میترسم

    ترس نداره دلارا پاشو

    دوتادستامو گرفتو باهم پاشدیم از نگا کردن وحشت داشتم چشمامو بستم اما پادم افتاد که نه دلداده پیش منه من باید مراقبش باشم چشمامو باز کردم

    دلارا میبینی چه آرامشی داره؟

    نه

    نه؟؟!

    دلداده جان من دارم از ترس میمیرم هیچ آرامشیو اینجاحس نمیکنم

    پس باید آرامشو به دست بیاری

    چه طوری؟

    به امروز فکر کن اینکه چقد اذیت شدی به همه روزای بد بروبه چندینوچند سال قبل همه به یادت بیار بدترینشو اول لیست بزار ترساتو پیداکن مهم ترینشو بزار اول لیست همین فرمونو برو

    خوب

    پیداشون که کردی یه جوری بریزشون بیرون

    چه طوری؟

    من جات بودم بادادزدن این کارو میکردم آماده ای

    سرمو تکون دادم باشماره سه دوتامون مثل دیوونه ها شروع کردیم داد زدن انقد داد زدیم کهد هردومون یه ور قایق افتادیم

    ترست کمتر نشد؟

    چرایه کم احساس خوبی داشتم حتی به آرسانو اتفاقایی که امروز افتاد فکرم نمی کردم سرم یکمگیج میرفتو خیلی از حرفایی که دلداده می زدو نمی فهمیدم یه لحظه می خندید یه لحظه گریه می کرد ترسیده بود ولی دوباره خوب میشد فک کنم اونم یه چیزی خورده چشمامو اروم گذاشتم روهم تا یه کمی سردردم آروم بشه

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان