خانه
108K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    هنوز وقت ملاقات نشده بود و من خوابیده بودم که مامان در گوشم گفت : نگار جان , آقا امیر اومدن ... بیدار شو ...
    چشمم رو باز نکردم ... با چیزی که شب قبل دیدم بودم , دوباره چندشم شد ...
    واقعا دلم نمی خواست اونو ببینم ...
    اومد کنار تختم و آهسته گفت : سلام ... خیلی ما رو ترسوندی , خدا رو شکر که حالت بهتره .. .
    وانمود کردم خوابم ...
    مامان دوباره صدا کرد : نگار جون , آقا امیر اومدن ...
    امیر گفت : نه صداش نکنین , بذارین بخوابه ... من بعدا هم میام ...
    الان خیالم راحت شد که دیدمش ...
    اما یک ساعت بعد در حالی که همه برای ملاقات اومده بودن و بابا و مرتضی و صادق کنار دور تختم حرف می زدن , یک حس عجیبی بهم دست داد ... قلبم شروع به تند زدن کرد و در یک آن مثل چراغی که روشن و خاموش بشه , باز صورت اون مرد رو دیدم ...
    همون لحظه یکی زد به در ...
    نگاهم به در بود ... اول امان سرشو آورد تو و گفت:  ببخشید , مزاحم نباشم ؟ ...
    این بار ضربان قلبم اونقدر شدید بود که تو گوشم می پیچید و نمی گذاشت صدایی رو بشنوم ...
    یک جعبه دستش بود ... داد به خندان و همون جا نزدیک در ایستاد ...
    کسی تحویلش نگرفت ... هنوز همه اونو مقصر می دونستن و از دستش شاکی بودن ...
    ثریا هم نبود که حرفی بزنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان