خانه
63.6K

خاطرات روز خواستگاری

  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۲/۴/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    خاله آقای همسری عزیز و گرامی دوست خیلی قدیمی مامانم بود.ما با هم همسایه بودیم .
    .من با خواهر یوسف دوست بودم اما خودش رو اصلا ندیده بودم...قرار شد برای آشنایی به خونه دوست مامانم بریم و اون و مامانش هم بیان اونجا . میخواستیم اگه جور نشد تو در و همسایه نپیچه ..
    .مامانم عجـــــــــــــب چرچیلی بودا ..خداییش

    قرار بود ساعت 5 بیان...من از ساعت 3.5 شروع کردم به آماده شدن و آرایش کردن..5 شد 5.5 نیومدن...6...نیومدن....6.5نیومدن
    داشتم دق میکردم ..حیف اون همه کرمی که رو هم رو هم زده بودم تا وقتی منو دید بگه : تو زن رویاهامی عزیــــــزم
    اما مگه میومد ....
    ههههه من جلو آینه دوباره رژ میزدم مامانم میگفت : میگن مادر رو ببین دختر رو بگیر بده من اون رژ رو ...

    استدلال مامی جونم رو قربون
    خلاصه رقابتی بود بین من و مامانم

    ساعت7 خاله اش اومد و گفت الان یوسف اومده نگو ماشینش خراب شده بود

    خودمونیم خیالم راحت شد ..اون همه کرم و رژ و... حروم کرده بودم ..اون همه دیالوگ حفظ کرده بودم ..میخواستم بترکونم
    و کم نیارم ...
    اما از شوخی گذشته میترسیدم ..یه جورایی رو نمیشد
    به خاله اش گفتم : منم بیام

    گفت : نه ، تو بیای چیکار من دیدمش بسه

    خلاصه راه افتادیم رفتیم داماد ببینیم
    اومدم برم تو خونه خاله اش هول شدم میخاستم یوسف رو زودی ببینم پام به لبه فرش گیر کرد نزدیک بود با مغز بخورم زمین....فقط خود یوسف دید چه ملقی زدم و لبخند زد....داشتم از حرص میمردم .کلی به خودم بد و بیراه گفتم که حالا میمردی چشم چرونی نمیکردی ....
    مامانم و مامانش و خاله اش گفتند ما میریم بیرون شما حرف بزنین
    مامانم از هولش اومد از اتاق بره بیرون از رو پای من رد شد..وای پام له شد ..خنده ام گرفته بود ..مونده بودم چیکار کنم ..اگه میخندیدم میترسیدم پیش خودش بگه یا این دختره چل شده یا اینکه ذوق مرگ شوهر کردنه

    به زور جلوی خودم رو گرفتم اما چه فایده ..تموم دیالوگهام یادم رفت ..انگار مغزم رو شستشو داده بودن ..هیچی یادم نمیومد
    همش سوتی میدادم ..یکی دو بار هم دیدم وقتی سوتی دادم سرش رو انداخت پایین و لبهاش رو گاز میگرفت تا جلوی خنده اش رو بگیره
    هنوزم یوسف بعضی اوقات میگه یادته چه چیزایی گفتی....من شیفته اون کلامت شدم....
    منم مطمئنم ..اون سخنان من همچون تیری در قلبش فرو رفته بوده و او را مجذوب اینجانب نموده بوده است...

    بعدا یوسف میگفت سر سوتی دوم و سومت دلم برات سوخت چون هول شده بودی رنگت هم پریده بود

    ولی از شوخی گذشته من از صداقتش خیلی خوشم اومد
    ما مرداد 82 ازدواج کردیم ..... وای مرداد میشه ده سال ..........
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان